p
p21
ات و کوک داغل یکی از مغازه های برند پاساژ بوسان داشتن خرید میکردن که یهو ی 4 تا پسر و 4 تا دختر هجوم اوردن سمتشون راهنمایی بودن
*وای خدای من واقعا خودشونن
*از نزدیک چقد خوشگلا
*انگار دارم خواب میبینم
ات لبخندی زد و گفت
+سلام بچه ها
*یا خداااا من غشششش
_غش نکن بچه هنوز جوونی
*میتونیم باهم عکس بگیریم؟
*امضاع؟
ات و کوک نگاهی به هم انداختن و لبخند زدن
+_معلومع
که یکی از پسر ها که معلوم بود از اون شیطونا شه برگشت با ذوق و همراه بالا دادن لباسش داد زد و گفت
*ات شی میشه روی سیس پیام ی امضاع بزنی؟
ات خندید و کوک که حسودیش شده بود زود لباس پسررو داد پایین
_نکن بچه زشته
*ببخشید
ات و کوک مشغول امضاع و عکس گرفتن بودن که یکی از دخترا با صدای کم به ات گفت
*درسته شما باهم قرار میزارین؟
ات مه یکم دستپاچه شده بود گفت
+نه عزیزم ما فقط دوستیم
دختره رو نوک پاهاش وایساد و تو گوش ات گفت
*ولی از چشماتون معلومه چقد عاشق همید بنظرم اصلا وقتو تلف نکنین چون خیلی به هم میاین
ات لبخندی زد و روهای دختررو ناز کرد ولی چیزی نگفت
بچه ها رفتن و ات و کوک مشغول قدم زدن شدن
_بچه ها همیشه خیلی نازن
+شاید برای تو
_چرا
+زیاد از بچه ها خوشم نمیاد
_چرا؟
+چون بعضی وقتا زیادی مهتاجانه رفتار میکنن
_چرا؟
+زهرو مارو چرا چون از کسایی که مهتاج کسین خوشم نمیاد
_باشه ولی من عاشق بچه هام
+پس بابای خوبی میشی
_توعم مامان خوبی میشی؟
+من با این اخلاق سگم؟ مطمعنن نه
_ولی قلب مهربونی داری
+درسته ولی اگه بچه دار شم قرار نیست با ناز بزرگ شن منم قانونای سخت خودمو دارم
_باشه باشه بیا بحس نکنیم اگه خریدات تموم شد بیا بریم کافی شاپ
+اوکی
وباهم دیگه رفتن ی کافی شاپ معروف و دوباره خوش گذروندن و بعد اونم برگشتن به خونه...
ات همین که وارد حیاط شد یهو ی عالمه ادم شروع به داد زدن سوپرایز گفتن کردن ات کهکرکاش ریخته بود به کاغذ رنگی هایی که از بالا داشتن میریختن رو زمین نگاه و چشمش خورد به کیک خوشگلی که وسط حیاط رو میزه
مادر کوک اومد ات رو بغل کرد و گفت
م.ک:تولدت مبارک
و همه یکی یکی اومدن سمت ات باهاش دست دادن بغلش کردن تبریک گفتم ات احساساتی شده بود شون اولین سوپرایز و اولین تولد درست حسابیش بود
که کوک برگشت سمت اعضا و گفت
_شما از کجا پیداتون شد
🐱مامان جون بهمون زنگ زد دیروز و گفت تو چند ساعت باید بیایم بوسان برا تولد ات ماعم اومدیم
(با دوست دختراشون اومدن)
ات رفت کنار میز و ی ارزو کرد و بعد شمارو فوت کرد همه جیغو دست هورا کشیدن
+ممنونم از همتون که تشریف اوردین ممنونم از تولدی که برام تدارک دیدین
🐹
در کامنتا
ات و کوک داغل یکی از مغازه های برند پاساژ بوسان داشتن خرید میکردن که یهو ی 4 تا پسر و 4 تا دختر هجوم اوردن سمتشون راهنمایی بودن
*وای خدای من واقعا خودشونن
*از نزدیک چقد خوشگلا
*انگار دارم خواب میبینم
ات لبخندی زد و گفت
+سلام بچه ها
*یا خداااا من غشششش
_غش نکن بچه هنوز جوونی
*میتونیم باهم عکس بگیریم؟
*امضاع؟
ات و کوک نگاهی به هم انداختن و لبخند زدن
+_معلومع
که یکی از پسر ها که معلوم بود از اون شیطونا شه برگشت با ذوق و همراه بالا دادن لباسش داد زد و گفت
*ات شی میشه روی سیس پیام ی امضاع بزنی؟
ات خندید و کوک که حسودیش شده بود زود لباس پسررو داد پایین
_نکن بچه زشته
*ببخشید
ات و کوک مشغول امضاع و عکس گرفتن بودن که یکی از دخترا با صدای کم به ات گفت
*درسته شما باهم قرار میزارین؟
ات مه یکم دستپاچه شده بود گفت
+نه عزیزم ما فقط دوستیم
دختره رو نوک پاهاش وایساد و تو گوش ات گفت
*ولی از چشماتون معلومه چقد عاشق همید بنظرم اصلا وقتو تلف نکنین چون خیلی به هم میاین
ات لبخندی زد و روهای دختررو ناز کرد ولی چیزی نگفت
بچه ها رفتن و ات و کوک مشغول قدم زدن شدن
_بچه ها همیشه خیلی نازن
+شاید برای تو
_چرا
+زیاد از بچه ها خوشم نمیاد
_چرا؟
+چون بعضی وقتا زیادی مهتاجانه رفتار میکنن
_چرا؟
+زهرو مارو چرا چون از کسایی که مهتاج کسین خوشم نمیاد
_باشه ولی من عاشق بچه هام
+پس بابای خوبی میشی
_توعم مامان خوبی میشی؟
+من با این اخلاق سگم؟ مطمعنن نه
_ولی قلب مهربونی داری
+درسته ولی اگه بچه دار شم قرار نیست با ناز بزرگ شن منم قانونای سخت خودمو دارم
_باشه باشه بیا بحس نکنیم اگه خریدات تموم شد بیا بریم کافی شاپ
+اوکی
وباهم دیگه رفتن ی کافی شاپ معروف و دوباره خوش گذروندن و بعد اونم برگشتن به خونه...
ات همین که وارد حیاط شد یهو ی عالمه ادم شروع به داد زدن سوپرایز گفتن کردن ات کهکرکاش ریخته بود به کاغذ رنگی هایی که از بالا داشتن میریختن رو زمین نگاه و چشمش خورد به کیک خوشگلی که وسط حیاط رو میزه
مادر کوک اومد ات رو بغل کرد و گفت
م.ک:تولدت مبارک
و همه یکی یکی اومدن سمت ات باهاش دست دادن بغلش کردن تبریک گفتم ات احساساتی شده بود شون اولین سوپرایز و اولین تولد درست حسابیش بود
که کوک برگشت سمت اعضا و گفت
_شما از کجا پیداتون شد
🐱مامان جون بهمون زنگ زد دیروز و گفت تو چند ساعت باید بیایم بوسان برا تولد ات ماعم اومدیم
(با دوست دختراشون اومدن)
ات رفت کنار میز و ی ارزو کرد و بعد شمارو فوت کرد همه جیغو دست هورا کشیدن
+ممنونم از همتون که تشریف اوردین ممنونم از تولدی که برام تدارک دیدین
🐹
در کامنتا
- ۷.۲k
- ۱۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط