حال و روز شون عجیب و تماشایی بود
اونقدر عجیب که ملائکِ آسمان ؛ همدیگه رو صدا می‌زدند برای تماشا ،، اونقدر تماشایی که ملائک حتی پلک نمی‌زدند در نگاه کردن شون ،، «خدا» هم یه گوشه ایستاده بود ،، مباهات و فخر میکرد و « فتبارک ... » میخواند ،، مَلکی پرسید : اینان مگر از جنس انسان نیستند؟! مگر خبر از فردایشان ندارند؟! چگونه انقدر ذوق و شوق دارند؟!
ملائکِ دیگه نگاهی بهش کردند ؛ شانه هایشان رو بالا آوردند و سر شون رو کج کردند ،، نشان از ندانستن ،،
فرشته های آسمون حق داشتند ،، حضرت شاه «ع» بهشون خبر داده بود که فردا همگی تکه تکه و پاره پاره خواهند شد ؛ با این وجود هرچند نفری دور هم جمع بودند لطیفانه صحبت میکردند و انتظار فردا رو می‌کشیدند ،، خنده بر لب هاشون بود و ذوق در قلب هاشون ،، جز یک نفر ،،
گوشه ای خلوت کرده بود ،، تَرکش تیرهایش رو کنار پایش گذاشته بود ،، تیر ها رو یکی یکی خارج میکرد و اسم قشنگ ش رو حک میکرد بر روی تیر ها ،، یکی از اصحاب متوجه گوشه گیریِ «نافع» شد ،، از جمع جدا شد و به طرف نافع رفت ،، نزدیک که شد؛ ابرو هایش رو گره کرد و پرسید : نافع چه میکنی؟!
نافع جوابی نداد ،، دوباره پرسید: نافع با تو هستم ها ،، چرا اسم ت را حکاکی می‌کنی؟! جنگ و جهادِ تو را خدا میبیند ،، رسول ا...«ص» و دختر بزرگوار شان«س» شاهد ماجرا خواهند بود ،، مولایمان علی «ع» این کارها را هیچ موقع یاد مون نداد ! آیا حکاکی کردن اسم ت بر تیر ها فضیلتی دارد ؟!
اسمِ علی «ع» که به گوش نافع خورد اشک چشمانش جاری شد ،، مُدام و پی در پی با پشت دستش اشک هایش رو پاک میکرد ولی همچنان حرفی نمی‌زند ،، مرد که فهمید خبرهایی هست و عجولانه قضاوت کرده ،، کنار نافع نشست؛ مُشتی خاک چنگ کرد ،، جلوی نافع گرفت و گفت: برادر ،، تو رو به این خاک قسم میدم حرفی بزن ،، تو چه میبینی که من از دیدن ش غافل ام ،،
نافع با صدایی لرزان و چشمی اشکبار جواب داد ،، غروب فردا رو میبینم ؛ آسمانِ خون گرفته و نامردی دشمنان را ؛ آتش انتقامِ دشمن و تنهاییِ دختر علی«ع»
بی رحمیِ اشرار و بی پناهیِ طفلان ارباب مون حسین«ع» ،، اسم م رو ثبت و حک میکنم بر روی تیر هایم که فردا ،، انتقام تیر های رها شده رو ،، از زن و بچه های من بگیرند ،، میخواهم اهل خانه ام را فداییِ اهل بیت ارباب مون کنم ،،
مَرد با شنیدنِ حرف های نافع ،، خاک های چنگ شده رو بر سر می‌ریخت و چون مادرانِ جوان از دست داده ضجه میزد و گریه میکرد
واقعاً ،، حال و روز شان عجیب و تماشایی بود
#اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج
#رسم‌عاشقی
تقدیم‌ به‌ ساحت‌ مقدس #جناب‌نافع‌بن‌هلال ،،
تقدیم به روح #شهدای‌مدافع‌حرم
دیدگاه ها (۰)

از سلیمان اعمش نقل شده که گفت: همسایه‌ای داشتم که با او رفت ...

جبرئیل در محضرِ فخر بشریت حضرت رسول صلوات الله علیه و آله نش...

پاسی از شب گذشته بود،،تاریکی و سکوتِ کوچه ها رو زیر پا میگذا...

ریسمان کهنه ای بر گردن گاو سفیدش بسته بود،،با اینکه در حالت ...

《 ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 67 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩وقت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط