پارتیازدهم

#پارت_یازدهم
راوی: هانا.
وارد دانشگاه که شدم، استرس عجیبی دامن‌گیرم شد.
بین سالن واستادم.
همه درحال رفت و آمد بودن.
نمیدونستم با کدوم استاد کلاس دارم.
یه دختری رو دیدم که یه گوشه واستاده و انگار منتظر یکیه. یه دختر دیگ اومد کنارش که گفت: ترانه بنظرت کدوم کلاسیم؟ سعی‌ کردم بپرسم ترم اولی ها کدوم کلاس قرار میگیرن اما اکثر شون بی اطلاع بودن.
دختری که گمونم اسمش ترانه بود گفت: بیا دنبالم من می‌دونم.
-حتمن میدونن کدوم کلاس متعلق به نرم اولی هاست...
تصمیم گرفتم دنبال شون برم.
رسیدم به یه کلاسی.
وقتی که ما سه نفر وارد شدیم، نگاها به سمت ما کشیده شد.
میز سومی خالی بود.
رو یکی از صندلی‌ ها نشستم.
دیدم اون دختری که اسمش ترانه بود اومد سمتم و گفت: آم.. اینجا جای کسی نیست؟
هانا: نه میتونی بشینی.
وقتی که نشست، دستشو آورد جلوم و گفت: خب من ترانه‌م و هیجده سالمه.
لبخند کمرنگی زدم و دستمو گذاشتم تو دستشُ گفتم: منم هانا ام! خوشبختم.
ترانه: هم‌چنین من.. آم چند سالته؟
هانا: هیجده. البته همین چند روز وارد هیجده شدم.
ترانه لبخندی زد و گفت: پس هم‌سنیم!
شاید باورت نشه ولی تو اولین کسی در بین دوستام هستی که هم‌سن من بوده.
هانا: اوه که اینطور...
ترانه گفت: درمورد خودت بهم میگی؟
هانا: آ..م خب من تو این کار زیاد خوب نیستم. ترجیحا سوال بپرسن جواب میدم (:
ترانه: عاو که اینطور.. خب بگو ببینم! همینجا زندگی می‌کنی یا از شهر دیگ‌ای اومدی؟
هانا: همین تهرون زندگی میکنم.
ترانه سری تکون داد و سکوت کرد.
لبمو تر کردم و گفتم: احساس میکنم از شهر دیگ ای اون ی تهرون، درست نمیگم؟
احساس کردم ترانه یکمی هول شد و به تندی گفت: عام خب آره درست حدس زدی! از شاهرود اومدم.
سری تکون دادم و به در خیره شدم.
تابلو بود داره دروغ میگه! اصلا به من چه؟ شاید نخواد بگه..
بلاخره استاد وارد کلاس شد.
البته قیافش خیلی جوون میزد.
رو صندلی که نشست و گفت: خب سلام رفقا.
بنده خشایار محبی هستم.
امروز کار واجبی برای استاد تون پیش اومد و از من خواستن امروز، درس دادن با من باشه.
یه دختر دستشو بلند کرد و گفت: یعنی استاد نیستین؟ حیف شد...
خشایار: خیر
خب اسماتونو میخونم دست تونو بلند کنید.
نفس نجفی_ ترلان محمد نژاد_آریا حسینی_و....
داشت اسامی رو میخوند و بچه ها دست شونو بلند می‌کردن که به اسم من رسید.
و آخری‌ام، هانا راد
دستمو بلند کردم که نگام کرد.
سه ثانیه بهم نگاه کرد و سری تکون داد.
خشایار : خب بریم درسو شروع کنیم......

راوی: خشایار
رو به بچه ها گفتم: خب سوالی ندارید؟
همه سوال پرسیدن الا اون دختر،هانا راد. معلوم بود خسته شده.
گفتم: خانومِ راد، شما سوالی ندارید؟
هانا: خیر.
دیدگاه ها (۰)

:)

وَحح الان 4:06صبح و من هنوز بیدارمفکرای لعنتی نمیزاره که من ...

حمایتتون ریده چرا🤧🤧من یه چند روزی نبودم و خیلی دلم براتون تن...

بالاخره بعد دوسال انتظار🤧🤧🤧

هزارمین قول انگشتی را به یاد اور پارت ۳

Love and hate { عـشـق و نـفـرت }" part 2 " ویو هانا : اسمش ت...

سنگدلچپتر * 20 *ویو لونالونا: یه روز بدون هیچ حرفی غیبش زد، ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط