نمیدانم چرا مینویسم

نـــمیدانم چرا مــیــنــویــســم...!
شاید چون این روز ها هیچ چیز دیگری برای گفتن نیست
انگار کلماتی که زمانی معنا داشتند حالا تَهی شده اند
بی جان، مثـــل خودم💔🥺
احساساتی که روزی همه چیزم بودند..
حالا فقط وزنی سنگین درونَـــم هستند خستگی که حتیٰ..
خواب هم درمانش نمی کند، درماندگی ای که هر لحظه...
دست و پایم را می بندد، دیگر چیزی برای دلتنگی ندارم
انگار تمام اشتیاقم به دلتنگ شدن به منتظر بودن...
به خواستن، تَه کشیدن، نه آرزویی، نه رؤیایی، نه حتیٰ ترسی...!
فقط یک سکوتِ سنگین که هر روز در من تکرار میشود.!
آیــــنده...؟
آینده دیگر برایم هیچ شکلی ندارد، فقط یک سکوت غلیظ است،
بی انـــتــهـــا، بـــی هیــــچ نوری...
هـــر چه تلاش میکنم چیزی در آن بیبینم همه چیز
محو و بیرنگ است؛
شـــاید ایـــن کلمات هم مثل خودم بــی حس
و پوچ به نظر برسنَد
امـــا اگر چیزی از من باقی مانده همین است...
خستـــگی، نا اومیـــدی، و شایـــد هم بی تفاوت زندگی کردن

قاصدک تنها💔🥀
دیدگاه ها (۱)

سیبقی الجزء المکسورُ منی في ذمتکللأبد . 💔🥀

با قمار زندگی من باز بازی میکنم... چشمهایت را که دیدم نغمه س...

" وگلبّي طّاح بنِاس كسّارة خَواطر .💔🥀

اما عزیز من؛ نباید انقدر غمگینم می‌کردی که نور چشم‌هام از بی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط