سلام من یه دخترم
می‌خوام یکم راجب زندگیم براتون بگم من دختریم که وقتی ۳ سالم بود پدر و مادرم از هم جدا شدن و هر کسی رفت پی زندگی و ازدواج دوباره این بین من هی دست به دست میشدم و من خیلی وابسته مادرم بودم و مادرم برا اذیت کردن من هی تهدیدم میکرد اگه کاری انجام بدی می‌فرستمت پیش پدرت و منم که خیلی میترسیدم و هنوزم میترسم همیشه هر کاری که اون میگه رو بدون چون و چرا انجام میدادم وقتی کلاس ششم بودم مادرم مهاجرت کرد به انگلیس به عنوان پناهنده ( و هر وقتم جواب قبولی بگیره منم می‌بره ) و من الان چهارساله که پیش خاله هام زندگی میکنم وقتی کلاس ششم بودم عاشق یه پسری شدم که چون عاشق رفیق صمیمیم بود به من نزدیک شد و خلاصه رل زدیم و اینا حدود ۵ یا ۶ ماه باهم بودیم که عکس لب گرفتنشونو برام ارسال کردن من خیلی داغون شدم چون با تمام وجود دوسش داشتم ، اینم گذشت و من وارد راهنمایی شدم هیچ دوستی نداشتم تا با ۳ تا دختر آشنا شدم که شدن دلیل زندگی من ، من خیلی زود بهشون وابسته شدم طوری که حتی عاشق یکیشون هم شدم ولی هنوز بهش نگفتم (لطفاً زود منو قضاوت نکنید که عاشق همجنس و رفیق خودم شدم ، عاشقی دختر و پسر نمی‌شناسه) من خیلی از اینکه بهش بگم میترسم و امسال آخرین سالیه که باهاشونم چون هم کلاس نهمم و هرکسی می‌ره دنبال رشته ی خودش و هم مادرم شاید آخر امسال منو ببره من خیلی با خودم درگیرم و خیلی هم میترسم که بهش حرف دلمو بگم ، میترسم اگه بگم بره و دیگه هرگز پشت سرش رو هم نگاه نکنه و دیگه هیچی مثل قبل نشه ولی از اینم میترسم که برم بدون اینکه چیزی بهش بگم و اون منو فراموش کنه من الان واقعا بین گفتن و نگفتن گیر کردم
بنظرتون بهش بگم یا نه !؟؟؟
دیدگاه ها (۱)

چند پارتی جونگکوک🐰عشق

بازگشت عشق پارت سوما/ش: جواب منفی من به شما ربطی نداره. حالا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط