فیک فرندز

ساعت ۱۲ شب بود*

سوزی و یورا دوباره دعوا کرده بودن

سوزی که اعصابش خورد بود نشسته بود روی مبل و داشت توی گوشیش میچرخید*

یورا هم توی اتاق بود*

ویو سوزی : نیم ساعت داشتیم دعوا میکردیم سر اینکه نمیفهمه دوستش دارم...هوففف خدایا..الان دقیقا داره تو اتاق چه غلطی میکنه..

ویو یورا : همش میگه دوستت دارم..از کجا مطمئن باشم..اه..اعصابم خورده..
یکم میرم بیرون...

یورا از اتاق اومد بیرون*

سوزی نگاهش کرد*

& یورا ؟ چرا آماده شدی؟؟ جایی میری؟
/ ا..اره میرم بیرون..زود میام..
& این وقت شب؟؟؟
/ اره..خب دیگه خدافظ..

ویو یورا :
دیدم سوزی گوشیش رو پرت کرد روی مبل و اومد سمتم...

یورا : چ..چیه..میخوام..ب..برم..بیرون..


ویو راوی :
سوزی دست یورا رو از روی دستگیره در برداشت و در رو قفل کرد*

یورا : چ..چیکار میکنی..

سوزی : تو هیچ جا نمیری دارلینگ
منم خیلی دوستت دارم فهمیدی؟؟؟؟

یورا : و..ولی..

سوزی محکم یورا رو بغل کرد جوری که یورا حرفش رو قطع کرد و خودش رو توی بغل سوزی رها کرد و از بوی عطر توت فرنگی سوزی که همیشه روی همه ی لباساش بود لذت برد و چشماش رو بست*


یورا : منم دوستت دارم..
دیدگاه ها (۲۲)

داره بارون میاددددد عررررررررررررررکی میاد بریم زیر بارون بر...

همین الاننننن

شت..‍منبع : https://wisgoon.com/yuonxa

جناب جوجو کجایی دلم واست تنگ شده:)

دوست پسر دمدمی مزاج

~My Dream Life~

همین تور که غذا رو درست میکردی کیک رو هم آماده میکردی همه چی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط