Sunflower part : 3
تا حالا ندیده بودم یه آدم بتونه اینجوری زیبا باشه
انقدر بی نقص و مهربون
متوجه نشدم که با لبخند بهش خیره شدم تا اینکه جانگ کوک با خنده برگشت سمتمو گفت:
_ مشکلی پیش اومده الیزابت ؟
به خودم اومدم و رومو سریع برگردوندم و گفتم:
+ نه به کارت ادامه بده
خندید و دوباره مشغول شد
با خجالت چشمامو بهم فشار دادم
مطمئن بودم که گونه هام سرخ شدن
چند دقیقه ای تو اون حالت بودم که صدام کرد
برگشتم سمتشو با نقاشی زیباش رو به رو شدم
با لحنی حیرت زده گفتم: + خدای من این چقد قشنگه چطور کشیدیش
_ من از بچگی علاقه زیادی به نقاشی داشتم
لبخندی زدم که کاغذ دفترو کند و داد بهم
_ یه یادگاری از من به تو
با لبخند ازش تشکر کردم
همون لحظه پدر جونگکوک صداش کرد که وقتشه برن
_ پس من فردا صبح میبینمت
+ میبینمت
ᚐ ᚐᚐ 🌻 ᚐᚐ ᚐ
با صدای مهربون خاله ریچل از خواب بلند شدم
صورتمو نوازش میکرد و با لبخند صدام میکرد
حتی تو خواب و بیداریم تعجب کرده بودم که انقد با ارامش از خواب بیدار شدم
چشمامو اروم باز کردم که با صورت خاله ریچل و جونگکوک رو به رو شدم
مثل کسایی که برق گرفتتشون رو تخت نشستم و گفتم: + سلام
خاله ریچل مثل دخترای نوجوون دستشو جلوی دهنش گذاشت و ریز خندید
_ اوه الیزابت عزیزم صبح بخیر جونگکوک اومده دنبالت تا باهم برید بیرون
سرمو تکون دادم گفتم: + اره میدونم
_ پس من تنها تون میزارم
و بعد این حرف لبخندی به جونگکوک زد و از اتاق رفت بیرون
به خودم اومدم و گفتم: + من واقعا متاسفم خواب موندم و ....
_ اشکال نداره من تازه رسیدم
سرمو تکون دادم و گفتم: + باشه پس بیا وقت و تلف نکنیم من سریع لباسم رو عوض میکنم تا بریم
خواستم ویلچر مو بردارم که جونگکوک کشیدش عقب سوالی نگاش کردم که گفت:
_ از امروز ویلچر بی ویلچر
با تعجب گفتم: + اما بدون اونا نمیتونم راه برم
_ خواستن توانستن است بزار کمکت کنم
اروم کمرمو گرفت و بلندم کرد
همونطور که کمرمو گرفته بود کمکم کرد تا کمد لباسا برم
دستمو به کمد گرفتمو خودمو نگه داشتم
درشو باز کردمو پیراهن زرد کوتاهی برداشتم
جونگکوک خواست بیرون که گفتم: + میشه کمکم کنی ؟ فکر نکنم بتونم تنهایی از پسش بر بیام
یکم مکث کرد و بعد اروم اومد طرفم پشت بهم وایستاد و منو از جلو به کمد چسبوند
دستشو رو زیپ لباسم گذاشت و بازش کرد
گرمای دستش روی پوست سردم حس باور نکردنی ای میداد جوری که ارزو میکردم همیشه بدنمو نوازش کنه
لباس رو از تنم در اورد و چند ثانیه به بدنم که فقط با لباس زیر جلوش بود خیره شد
صدای نفس عمیقشو کشیدم و بعد اون پیراهن رو برداشت و از بالای سرم تنم کرد
یکم ازم دور شد و تونستم نفسم رو بدم بیرون
موهام رو از داخل لباسم خارج کردمو آزاد دورم ریختم
همونطور که تمام نیرو مو خرج میکردم که کمد رو سفت بچسبم و نیوفتم برگشتم و گفتم: + خب الان چی میشه؟ چطور تا دشت بیام؟
یه ابروشو برد بالا و به بازو هاش اشاره کرد و گفت: _ اینا دکوری نیست بیا رو کولم
چشام درشت شد و با تعجب گفتم: + چطور میخوای تا اونجا منو کول کنی
_ بیا خودم بهت میگم چجوری
اومد طرفمو پشت بهم وایستاد دستمو رو شونش گذاشتم دستاشو اورد پشت و پاهامو گرفت و بلندم کرد منو رو شونه هاش گذاشت و پاهامو از دو طرف شونش اویزون کرد
_ تو حتی از یه نوزادم سبک تری
لبخند خجالتی ای زدم و خندیدم
بعد از گذشتن از نگاهای سنگین و با تعجب خاله ریچل از خونه رفتیم بیرون
با بیرون رفتن از خونه نسیم خنک به صورتم خورد و بوی گل های بهاری هوش از سرم برد
خیلی کم پیش میومد از خونه بیام بیرون و اگه میومدم فقط تو باغچه و حیاط خاله ریچل خلاصه میشد برای همین سعی کردم تا جایی که میتونم از روزم لذت ببرم
همه چی بوی خوشحالی میداد
از نونوای سحرخیز و بوی معرکه نون هاش گرفته
تا مغازه اهنگری
حتی عاشق اون خانم گل فروش بغل رودخونه بودم
از همه ی اینها عبور کردیم و تقریبا بعد 15 دقیقه به یه دشت معرکه گل های افتاب گردون رسیدیم
از خوشحالی جیغ بلندی زدم
سلام به خوشگلای من اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت فراموش نکنید حتما حمایت کنید 🌻🍂
انقدر بی نقص و مهربون
متوجه نشدم که با لبخند بهش خیره شدم تا اینکه جانگ کوک با خنده برگشت سمتمو گفت:
_ مشکلی پیش اومده الیزابت ؟
به خودم اومدم و رومو سریع برگردوندم و گفتم:
+ نه به کارت ادامه بده
خندید و دوباره مشغول شد
با خجالت چشمامو بهم فشار دادم
مطمئن بودم که گونه هام سرخ شدن
چند دقیقه ای تو اون حالت بودم که صدام کرد
برگشتم سمتشو با نقاشی زیباش رو به رو شدم
با لحنی حیرت زده گفتم: + خدای من این چقد قشنگه چطور کشیدیش
_ من از بچگی علاقه زیادی به نقاشی داشتم
لبخندی زدم که کاغذ دفترو کند و داد بهم
_ یه یادگاری از من به تو
با لبخند ازش تشکر کردم
همون لحظه پدر جونگکوک صداش کرد که وقتشه برن
_ پس من فردا صبح میبینمت
+ میبینمت
ᚐ ᚐᚐ 🌻 ᚐᚐ ᚐ
با صدای مهربون خاله ریچل از خواب بلند شدم
صورتمو نوازش میکرد و با لبخند صدام میکرد
حتی تو خواب و بیداریم تعجب کرده بودم که انقد با ارامش از خواب بیدار شدم
چشمامو اروم باز کردم که با صورت خاله ریچل و جونگکوک رو به رو شدم
مثل کسایی که برق گرفتتشون رو تخت نشستم و گفتم: + سلام
خاله ریچل مثل دخترای نوجوون دستشو جلوی دهنش گذاشت و ریز خندید
_ اوه الیزابت عزیزم صبح بخیر جونگکوک اومده دنبالت تا باهم برید بیرون
سرمو تکون دادم گفتم: + اره میدونم
_ پس من تنها تون میزارم
و بعد این حرف لبخندی به جونگکوک زد و از اتاق رفت بیرون
به خودم اومدم و گفتم: + من واقعا متاسفم خواب موندم و ....
_ اشکال نداره من تازه رسیدم
سرمو تکون دادم و گفتم: + باشه پس بیا وقت و تلف نکنیم من سریع لباسم رو عوض میکنم تا بریم
خواستم ویلچر مو بردارم که جونگکوک کشیدش عقب سوالی نگاش کردم که گفت:
_ از امروز ویلچر بی ویلچر
با تعجب گفتم: + اما بدون اونا نمیتونم راه برم
_ خواستن توانستن است بزار کمکت کنم
اروم کمرمو گرفت و بلندم کرد
همونطور که کمرمو گرفته بود کمکم کرد تا کمد لباسا برم
دستمو به کمد گرفتمو خودمو نگه داشتم
درشو باز کردمو پیراهن زرد کوتاهی برداشتم
جونگکوک خواست بیرون که گفتم: + میشه کمکم کنی ؟ فکر نکنم بتونم تنهایی از پسش بر بیام
یکم مکث کرد و بعد اروم اومد طرفم پشت بهم وایستاد و منو از جلو به کمد چسبوند
دستشو رو زیپ لباسم گذاشت و بازش کرد
گرمای دستش روی پوست سردم حس باور نکردنی ای میداد جوری که ارزو میکردم همیشه بدنمو نوازش کنه
لباس رو از تنم در اورد و چند ثانیه به بدنم که فقط با لباس زیر جلوش بود خیره شد
صدای نفس عمیقشو کشیدم و بعد اون پیراهن رو برداشت و از بالای سرم تنم کرد
یکم ازم دور شد و تونستم نفسم رو بدم بیرون
موهام رو از داخل لباسم خارج کردمو آزاد دورم ریختم
همونطور که تمام نیرو مو خرج میکردم که کمد رو سفت بچسبم و نیوفتم برگشتم و گفتم: + خب الان چی میشه؟ چطور تا دشت بیام؟
یه ابروشو برد بالا و به بازو هاش اشاره کرد و گفت: _ اینا دکوری نیست بیا رو کولم
چشام درشت شد و با تعجب گفتم: + چطور میخوای تا اونجا منو کول کنی
_ بیا خودم بهت میگم چجوری
اومد طرفمو پشت بهم وایستاد دستمو رو شونش گذاشتم دستاشو اورد پشت و پاهامو گرفت و بلندم کرد منو رو شونه هاش گذاشت و پاهامو از دو طرف شونش اویزون کرد
_ تو حتی از یه نوزادم سبک تری
لبخند خجالتی ای زدم و خندیدم
بعد از گذشتن از نگاهای سنگین و با تعجب خاله ریچل از خونه رفتیم بیرون
با بیرون رفتن از خونه نسیم خنک به صورتم خورد و بوی گل های بهاری هوش از سرم برد
خیلی کم پیش میومد از خونه بیام بیرون و اگه میومدم فقط تو باغچه و حیاط خاله ریچل خلاصه میشد برای همین سعی کردم تا جایی که میتونم از روزم لذت ببرم
همه چی بوی خوشحالی میداد
از نونوای سحرخیز و بوی معرکه نون هاش گرفته
تا مغازه اهنگری
حتی عاشق اون خانم گل فروش بغل رودخونه بودم
از همه ی اینها عبور کردیم و تقریبا بعد 15 دقیقه به یه دشت معرکه گل های افتاب گردون رسیدیم
از خوشحالی جیغ بلندی زدم
سلام به خوشگلای من اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت فراموش نکنید حتما حمایت کنید 🌻🍂
- ۶۵۹
- ۰۷ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط