جانم را برایت گذاشتم ، قلبم را برایت گذاشتم ، روحم‌ را برایت گذاشتم ، زندگی ام را برایت گذاشتم ؛ حال در اتش‌ پوچی ای که تو بر تنم انداختی ستون میکنم سپید پیرهن هایم را .
سپید شد تار هایم ، خشک شد رگ هایم کجای عهد عاشقی مانده ای؟
دیدگاه ها (۰)

‏پرسید:نمی‌دانی‌چرا‌برای‌خداحافظی‌نیامد؟گفتم:علتش‌مهم‌نیست،ن...

من‌بانخستین‌نگاه‌تـوآغازشدم ؛

عاشقی نکردن تو پاییز مثل نرفتن به اردوی مدرسه است؛تا آخرین ر...

یک بار پرسیدی که چرا خود را دیوانه ی تو خطاب میکنم، آنگاه با...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط