مغز منم پریده بود به خاطرات گذشته . خاطراتی که به طور خیلی سهمگینی دوباره به صورتم کوبونده شدن .
با هر ثانیه‌ائ که مئ‌گذشت ...
اگر خوش‌بینانه بهش نگاه کنم مانند جادوی قوئِ یک جادوگر کهنه کار در وجودم رخنه میکرد و همه آن را فرا مئ‌گرفت .

با دیدن قطره ای که بر صفحه گوشی افتاده بود بالاخره توانستم به خود تکانی دهم . متعجب دستم به سمت چشمانم رفت و با خیس شدن آن متوجه اتفاقی که افتاده بود شدم .
اشک ها جاری مئ‌شدند و اکنون دیگر راهی برای توقف آن‌ها نبود .
دیدگاه ها (۰)

مئ‌توانستم فروپاشئ را درونم اِحساس کنم . مانند تکان خوردن یک...

من از پشت پنجره ب منظره ی بیرون نگاه میکنم...ولی این تصویر ت...

شما نیاز ب آدمهایی مثل من دارین!ک انگشتتون رو سمتش بگیرین و ...

آیا میدونستی پدیده ای ب نام(قندیل) چیه؟؟؟!مامان همیشه میگفت ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط