«تو از همان لحظه که دعوت چشمهایم را پذیرفتی، یک حضورِ بیدریغ بودی. نخستین رد پایت را چنان پررنگ بر دفترم گذاشتی، که نه پاککن حریف تو میشد و نه لاک غلطگیر. خیالت پردهای ابیرنگ بود، و من بر پنجرۀ مردمکهایم کشیدمش. حالا تو را میبینم و بس. تو را در نگاه هر انکه دوست میدارمش، میبینم. در خلوص مناجات سپیدهدم، در تنهایی ارام اب، در ایینه. تو را در موسیقی سکوت میبینم. تو چشمهای من شدهای. چه خوش است این حسرت! که نیستی و حالا زیبایی را در هر گوشه از جهان که بیابم، به زیر شلاقِ تاسیان خواهم رفت. و افسوس که تو چهقدر زیبایی.
از من نخواه از عشق بگویم. من اصلاً نمیدانم عشق چیست. نمیشناسمش. اما تو؟ تو را خوب میشناسم. سرنوشت هر ساعت امتحان میگیرد از مکتب عشق. و من هر بار، تمام صفحه را با نام تو پر میکنم؛ اخر جزء این چیزی نمیدانم. نمیدانم چه میگذرد میان انها که زیر باران بر لبانِ یکدیگر بوسه میزنند. مگر جنون به اشتیاقِ کسی جز تو بیدار میشود؟ مگر خواستن را میتوان بر پیکری جز تو لمس کرد؟ همان عشق که میگویند، همان اسمانی که ناگهان در جانِ ادمی طلوع میکند. مگر جزء برای تو طلوع میکند؟»
از من نخواه از عشق بگویم. من اصلاً نمیدانم عشق چیست. نمیشناسمش. اما تو؟ تو را خوب میشناسم. سرنوشت هر ساعت امتحان میگیرد از مکتب عشق. و من هر بار، تمام صفحه را با نام تو پر میکنم؛ اخر جزء این چیزی نمیدانم. نمیدانم چه میگذرد میان انها که زیر باران بر لبانِ یکدیگر بوسه میزنند. مگر جنون به اشتیاقِ کسی جز تو بیدار میشود؟ مگر خواستن را میتوان بر پیکری جز تو لمس کرد؟ همان عشق که میگویند، همان اسمانی که ناگهان در جانِ ادمی طلوع میکند. مگر جزء برای تو طلوع میکند؟»
- ۷.۷k
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط