صدای در اومد
صدای در اومد
_بیا تو اتاق من حوصله مریضی ندارم
+به تو ربطی نداره
_نرین تو اعصاب من گمشو تو اتاق
گلدون روی میز و شکستم و یه تیکه ازش و برداشتم رفتم نزدیکش داشت با تعجب نگام میکرد گذاشتم رو گلوش گفتم
+یه بار دیگه با من اینجوری حرف بزن تا خودمو خودتو با هم بکشم
دستم خونریزی داشت بعد از اینکارم شیشه خورده رو انداختم رو زمین
و رفتم نشستم رو صندلی نمیدونم چقدر گذشت که از درد دستم و سرما بیهوش شدم...
با حس سوزش زخم دستم بیدار شدم دیدم تهیونگ داره زخم دستم و ضد عفونی میکنه خواستم دستم و بکشم عقب که نذاشت بعد از باند پیچی دستم رفت...
با یه پتو برگشت انداختش روم و منم اونو سفت چسبیدم
طلوع خورشید بود یعنی انقدر گذشته بود؟
من تهش و دیده بودم پر از غم و درد بود
بلند شدم میخواستم برم سمت آشپزخونه که گفت
_کجا
+تو قرار دادمون چی نوشته بود؟توی کار همدیگه دخالت نکنیم
رفتم طبقه پایین با دستگاه قهوه ساز یه لیوان قهوه درست کردم و شروع کردم بخورم آروم آروم خوردم و اون همچنان داشت منو نگاه میکرد
بعد از اینکه کارم تموم شد لیوان و گذاشتم توی ظرف شویی و ار آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم باز طبقه بالا توی اتاق لباسم و برداشتم که تو کیسه بود اوردم پایین رفتم تو حیاط...
آتیش درست کردم لباس و انداختم توی آتیش....
داشت میسوخت اما در واقع قلب من بود که داشت تو این عشق میسوخت...
اشکی از چشمم روی گونم راه پیدا کرد...
که با دستم سریع پاکش کردم و خندیدم و با خودم گفتم...
+بازی با احساسات من تاوان داره آقای کیم تهیونگ
_بیا تو اتاق من حوصله مریضی ندارم
+به تو ربطی نداره
_نرین تو اعصاب من گمشو تو اتاق
گلدون روی میز و شکستم و یه تیکه ازش و برداشتم رفتم نزدیکش داشت با تعجب نگام میکرد گذاشتم رو گلوش گفتم
+یه بار دیگه با من اینجوری حرف بزن تا خودمو خودتو با هم بکشم
دستم خونریزی داشت بعد از اینکارم شیشه خورده رو انداختم رو زمین
و رفتم نشستم رو صندلی نمیدونم چقدر گذشت که از درد دستم و سرما بیهوش شدم...
با حس سوزش زخم دستم بیدار شدم دیدم تهیونگ داره زخم دستم و ضد عفونی میکنه خواستم دستم و بکشم عقب که نذاشت بعد از باند پیچی دستم رفت...
با یه پتو برگشت انداختش روم و منم اونو سفت چسبیدم
طلوع خورشید بود یعنی انقدر گذشته بود؟
من تهش و دیده بودم پر از غم و درد بود
بلند شدم میخواستم برم سمت آشپزخونه که گفت
_کجا
+تو قرار دادمون چی نوشته بود؟توی کار همدیگه دخالت نکنیم
رفتم طبقه پایین با دستگاه قهوه ساز یه لیوان قهوه درست کردم و شروع کردم بخورم آروم آروم خوردم و اون همچنان داشت منو نگاه میکرد
بعد از اینکه کارم تموم شد لیوان و گذاشتم توی ظرف شویی و ار آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم باز طبقه بالا توی اتاق لباسم و برداشتم که تو کیسه بود اوردم پایین رفتم تو حیاط...
آتیش درست کردم لباس و انداختم توی آتیش....
داشت میسوخت اما در واقع قلب من بود که داشت تو این عشق میسوخت...
اشکی از چشمم روی گونم راه پیدا کرد...
که با دستم سریع پاکش کردم و خندیدم و با خودم گفتم...
+بازی با احساسات من تاوان داره آقای کیم تهیونگ
- ۹.۹k
- ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط