بخون 🤫😨😨😨👇🏻

‹ - #رمان '🗞 .. ›

صبح روز بعد.....
بیدار شدم و دیدم کسی خونه نیست و با بی حوصلگی آماده شدم که برم دانشگاه.
اصلا حال درس خوندن و نداشتم و بخاطر چیزای پیش اومده واسه امتحان هیچی نخونده بودم و مطمئن بودم میوفتم .
درو قفل کردم و راه افتادم....
رسیدم دانشگاه و طبق روال سر جام نشستم و به دیوار زل زدم.
اصلا نمیتونستم ذهنمو آزاد بزارم و همش فکر میکردم‌که چیکار کنم....چیکار کنم؟....
با صدای ایدا به خودم اومدم. اون یکی از دوستای مشترک منو ملیکا بود که خیلی باهم صمیمی بودیم رفتم‌ جلو که بغلش کنم که هلم داد و افتادم زمین...
مانلی سریع اومد و منو بلند کرد
+ حالت خوبه
_ اره چیزیم نشد
که آیدا شروع کرد به طعنه زدن
+ تقصیر تو بود نه؟
_ چی....چیو میگی؟
+ مرگ ملیکا. اون هیچوقت دست به همچین کارایی نمیزد تو مجبورش کردی
مانلی داد زد و گفت
+ حالش به اندازه کافی بد هست تو یکی بدترش نکن
_ من کاری نمیکنم همه کارا رو اون میکنه دو سه روز دیگه تو و محدثه هم‌ می‌فرسته گوشه قبرستون .
تحمل شنیدن اینو نداشتم و دستم کوبیدم به میز و بلند شدم و گفتم
+ یبار دیگ اون جمله رو به زبونت بیاری....
_ چی... چیکار میکنی
آروم در گوشش گفتم....
میفرستمت گوشه قبرستون....

☠☠☠☠☠☠☠☠☠☠☠☠☠
دیدگاه ها (۵)

#داستانمن تو یه مدرسه شبانه روزی مشغول به تحصیلم ...فقط آخر ...

اگر نفس بکشی میبینت 🫢🫣🤫

تعوری😨😨😨😨

My sweet trouble 60✨اسلاید دوم: سایونسوم: تهیونگ با سردرد شد...

به خواب دیدم هنوز تو کفشم...اصلا خیلی خوب بود

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط