یه داستان کوتاهی می‌خوام از زندگی خودم بنویسم که:

“هیچ‌وقت کمپ اکیپی نرفت، سفر جاده‌ای نرفت، بیلیارد و پینت‌بال از تفریحات روتینش نبود، برنزه نکرد،رنگ فانتزی نزد، زید و رل و جاست فرند و اِکس و نکست نداشت، صبح ها کوه نرفت، چیزی رو مصرانه دنبال نکرد، گل و بنگ و این کوفت و زهرمار رو نکشید، آخر هفته ها پارتی نبود، همیشه درس می‌خوند و کار می‌کرد، شب‌ها خسته می‌اومد توی جاش می‌خوابید.”

#نویسنده‌ی‌مست
دیدگاه ها (۱۸)

یک سیب افتاد و جهان از قانون جاذبه باخبر شد.

زَخما یادِگاری میشَن دَردا تَجربه.؛#نویسنده‌ی‌مست

بزار بگن خوش شانسه بگن دستشو گرفتن

کارمآ ادرسِ خونه‌ی تَک تَکِتون و داره

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط