اشک هایم مانند یاقوت های بی رنگی از روی صورتم پایین می لغ

اشک هایم مانند یاقوت های بی رنگی از روی صورتم پایین می لغزیدند و دردش را به جای می گذاشتند.
گاهی چشمانم از دیدن تک تک لحظاتی که از ان گذر می کرد، بسته نمی شد؛ به هنگام خواب.
لبانم گاهی سخن را در خود قورت می دادند بدون ان که بداند مانند تیغ های ریزی دهانم را پر از زخم و خون می کردند.
در اخر من ماندم با جسمی خونین و روحی تکه پاره شده!
دیدگاه ها (۱)

نظرتون؟هنر زمانی به وجود می اید که توانسته باشی درد را در اغ...

واقعا این دنیا جای داد و ستد هست

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط