اینراشکوفههاینورسزمستانبهمنگفتند

#این_را_شکوفه_های_نورس_زمستان_به_من_گفتند:
تو کم کم داری می آیی

نقشت چند سال قبل آمد و در قلبم حک شد
روزی که عاشق شدم
دستانت ماهها قبل آمدند روی سرم
وقتی که در خواب بودم
صدایت در گوشهایم باز هفته قبل جاری شد
که: روزی خواهم آمد...

چشمانت اما از ازل اما با من بود
من بدون چشمانت نفس نکشیده ام

همه چیز آماده است
فقط مانده است «خودت»
که کم کم داری می آیی...
دیدگاه ها (۱)

#من_از_تنهاترین_تنهایی_دنیامن از پژواک فریاد زمین آغاز خواهم...

#هنگام_وصل_ماست_بہ_باغ_بزرگ_شبوقتی کہ سیب نقره اے ماه میرسد....

#شب_ایستاده_است._خیره‌ی_نگاه_اوبر چارچوب پنجره‌ی من.با جنبش ...

#شب_امن_و حضـــورِ قلب و ذوقِ وصـــل...

⁨⁨⁨همیشه از خودم می‌پرسم: «تا کی این حس را خواهم داشت؟» اما ...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط