Amityville Horror House
1:Amityville Horror House
خانه ترسناک امیتویل
من وخانواده ام به خانه جدید مان در نزدیکی های جنگل نقل مکان کردیم خانه بسیار قدیمی وزیبای بود ولی زیرا از شهر دور بود به هزینه کمی آن را خریدیم ندانسته از آنکه راز های آن چیست...
در حالی که به پدرم ومادرم کمک میکردم جعبه ها را بیرون بیاروم عرق های کوچک از پیشانی ام جاری میشد جعبه را وسط خانه گذاشتم وپیشانی ام را با دستانم تمیز کردم وبه خانه نگاه کردم انقدر زیبا بزرگ وچشمگیر بود که میتوانستم بگویم قصر است دو تا به زیبای به طبقه بالا وجود داشت محسور منظره میشوم وبه سمت طبقه بالا میرومتک تک پله ها را سر میکنم وبه طبقه بالا میرسم میخواهم که قدمی دیگر بردارمکه در کنارم هعی یکم باز وبسته میشود وتوجهم به انجا جلب می شود شاید به خاطر باد است همین که قدمی به سمت آن برمیدارم برادر چهار ساله کوچکم زک دستم را میگیرد هنوز خوب بلد نیست حرف بزنه فقط خوب اسممو میگهبا صدای بچگانه اش میگوید" خواهرالای..اون ..اون ..بیا" و دستانم را میکشد سرم را برمیگردانم تا به در نگاه کنم که کمی از آن باز است در حالی که از انجا دور میشوم چشمانم گشاد میشود یکمی از در باز بود حاضرم قسم بخورم یکی اونجاست پلک هایم را به هم میزنم ودباره اونجا را می نگرم ..اما کسی نیست در حالی زک با دستان کوچکش دستانم را گرفته و من را میکشد منم دنبالش راه میرم به خاطر قد کوچکش من نیز باید خم شوم و دستانم ار ول میکند جلوی دری ایستاده ایم وبی بسیار خوبی فضا را پر کرده است ان را در ریه هایم فرو میبرم زک به در اشاره میکند"غذا"در را کامل باز میکنم یک میز با پر از غذا در آنجا است نور پنجره اتاق را روشن کرده وغذا ها را محشر تر نشان میدهد زک را در بغل میگیرم و وارد اتاق میشوم او را روی یکی از صندلی ها مینشانم خودم هم همین کار را میکنم ولی هیچ قاشق وچنگالی نیست کل وسایل اینجا چوبیه بلند میشوم ومیبینم یک عاشق آن سر میز است ان را برمیدارم و غذا را میخواهم اول به زک بدهم زیرا معلوم است بسیار گرسنه استکه دستانم را نگه میدارم میترسم سرم را برگردانم زیرا صدایی از آن طرف اتاق من را متوقف میکند مطمئنم وقتی وارد اتاق شدم کسی داخل نبود"بهتره اون رو نخوری"عرق از پیشانی ام جاری میشود بالاخره میچرخم ومردی را میبینم موهای سیاه چشمانی سیاه صورتش بسیار زیبا بود یکی از دستانش تتو بود"تو..تو کی هستی اینجا خونه ماست"
به گوشه دیوار تکیه داده بود.. وفقط به من نگاه میکرد قاشق را میندازم"میدونم شما صاحب جدید اینجاید ولی برات عجیب نبود یه عالمه غذا چرا بخود روی میزنه؟" از صندلی بلند میشوم و زک را در بغل خود میبرم
"یادت باشه ..از من به تو نصیحت هیچ چیز جز چیز هایی که مادرت درست میکنه نخور"...چشمانم گشاد میشود قدمی به عقب برمیدارم زیرا او قدمی به جلو برداشت یک قدم دیگر وبعد ناپدید میشود میخواهم جیغ بکشم این دیگر چه بود فورا پا به فرار میگذارم شاید خیالاتی شده باشم شاید هیچی انجا نبود تا طبقه پایین بدون ایستادن فقط میدوم.....ادامه داد
ɴᴇᴡ ᴘᴏꜱᴛ
ʏᴏᴜ ʜɪᴛ ᴍᴇ ꜱᴏ ʜᴇʏ ʜᴇʏ, ꜱᴏ ʜᴇʏ ɪ'ᴍ ᴏᴋᴀʏ ʙᴜᴛ ɪ'ᴍ ꜱᴛɪʟʟ ʜᴀᴠɪɴɢ ᴀ ᴘʀᴏʙʟᴇᴍ
#مود#حق#اقیانوس_میدزی#ایتزی#فوریو#وایرال#سرگرمی#طنز#یجی#لیا#ریوجین#چریونگ#یونا#چوپ#جی_وای_پی#دنس#ایت_گرل#کیپاپ#اکسپلور#ویسگون#لیسا#رزی#جیسو#ج
#BTS #army #bangtan #namjoon #Jin #Suga #Jhope #Jimin #tahyung #Jungkook 𝆤 𝆤𝆤𝆤 𝆤𝆤𝆤 𝆤 𝆤𝆤𝆤𝆤 𝆤𝆤 𝆤𝆤 𝆤 #Video #clip #Music #Factor #Walipier #Profile︶ ֢ ⏝ ֢ ︶ ୨୧ ︶ ֢ ⏝ ֢
خانه ترسناک امیتویل
من وخانواده ام به خانه جدید مان در نزدیکی های جنگل نقل مکان کردیم خانه بسیار قدیمی وزیبای بود ولی زیرا از شهر دور بود به هزینه کمی آن را خریدیم ندانسته از آنکه راز های آن چیست...
در حالی که به پدرم ومادرم کمک میکردم جعبه ها را بیرون بیاروم عرق های کوچک از پیشانی ام جاری میشد جعبه را وسط خانه گذاشتم وپیشانی ام را با دستانم تمیز کردم وبه خانه نگاه کردم انقدر زیبا بزرگ وچشمگیر بود که میتوانستم بگویم قصر است دو تا به زیبای به طبقه بالا وجود داشت محسور منظره میشوم وبه سمت طبقه بالا میرومتک تک پله ها را سر میکنم وبه طبقه بالا میرسم میخواهم که قدمی دیگر بردارمکه در کنارم هعی یکم باز وبسته میشود وتوجهم به انجا جلب می شود شاید به خاطر باد است همین که قدمی به سمت آن برمیدارم برادر چهار ساله کوچکم زک دستم را میگیرد هنوز خوب بلد نیست حرف بزنه فقط خوب اسممو میگهبا صدای بچگانه اش میگوید" خواهرالای..اون ..اون ..بیا" و دستانم را میکشد سرم را برمیگردانم تا به در نگاه کنم که کمی از آن باز است در حالی که از انجا دور میشوم چشمانم گشاد میشود یکمی از در باز بود حاضرم قسم بخورم یکی اونجاست پلک هایم را به هم میزنم ودباره اونجا را می نگرم ..اما کسی نیست در حالی زک با دستان کوچکش دستانم را گرفته و من را میکشد منم دنبالش راه میرم به خاطر قد کوچکش من نیز باید خم شوم و دستانم ار ول میکند جلوی دری ایستاده ایم وبی بسیار خوبی فضا را پر کرده است ان را در ریه هایم فرو میبرم زک به در اشاره میکند"غذا"در را کامل باز میکنم یک میز با پر از غذا در آنجا است نور پنجره اتاق را روشن کرده وغذا ها را محشر تر نشان میدهد زک را در بغل میگیرم و وارد اتاق میشوم او را روی یکی از صندلی ها مینشانم خودم هم همین کار را میکنم ولی هیچ قاشق وچنگالی نیست کل وسایل اینجا چوبیه بلند میشوم ومیبینم یک عاشق آن سر میز است ان را برمیدارم و غذا را میخواهم اول به زک بدهم زیرا معلوم است بسیار گرسنه استکه دستانم را نگه میدارم میترسم سرم را برگردانم زیرا صدایی از آن طرف اتاق من را متوقف میکند مطمئنم وقتی وارد اتاق شدم کسی داخل نبود"بهتره اون رو نخوری"عرق از پیشانی ام جاری میشود بالاخره میچرخم ومردی را میبینم موهای سیاه چشمانی سیاه صورتش بسیار زیبا بود یکی از دستانش تتو بود"تو..تو کی هستی اینجا خونه ماست"
به گوشه دیوار تکیه داده بود.. وفقط به من نگاه میکرد قاشق را میندازم"میدونم شما صاحب جدید اینجاید ولی برات عجیب نبود یه عالمه غذا چرا بخود روی میزنه؟" از صندلی بلند میشوم و زک را در بغل خود میبرم
"یادت باشه ..از من به تو نصیحت هیچ چیز جز چیز هایی که مادرت درست میکنه نخور"...چشمانم گشاد میشود قدمی به عقب برمیدارم زیرا او قدمی به جلو برداشت یک قدم دیگر وبعد ناپدید میشود میخواهم جیغ بکشم این دیگر چه بود فورا پا به فرار میگذارم شاید خیالاتی شده باشم شاید هیچی انجا نبود تا طبقه پایین بدون ایستادن فقط میدوم.....ادامه داد
ɴᴇᴡ ᴘᴏꜱᴛ
ʏᴏᴜ ʜɪᴛ ᴍᴇ ꜱᴏ ʜᴇʏ ʜᴇʏ, ꜱᴏ ʜᴇʏ ɪ'ᴍ ᴏᴋᴀʏ ʙᴜᴛ ɪ'ᴍ ꜱᴛɪʟʟ ʜᴀᴠɪɴɢ ᴀ ᴘʀᴏʙʟᴇᴍ
#مود#حق#اقیانوس_میدزی#ایتزی#فوریو#وایرال#سرگرمی#طنز#یجی#لیا#ریوجین#چریونگ#یونا#چوپ#جی_وای_پی#دنس#ایت_گرل#کیپاپ#اکسپلور#ویسگون#لیسا#رزی#جیسو#ج
#BTS #army #bangtan #namjoon #Jin #Suga #Jhope #Jimin #tahyung #Jungkook 𝆤 𝆤𝆤𝆤 𝆤𝆤𝆤 𝆤 𝆤𝆤𝆤𝆤 𝆤𝆤 𝆤𝆤 𝆤 #Video #clip #Music #Factor #Walipier #Profile︶ ֢ ⏝ ֢ ︶ ୨୧ ︶ ֢ ⏝ ֢
- ۸۲۳
- ۰۴ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط