خاطره

🍒🌱وقتی روز پرآشوب به پایان می رسد
و شبِ خاموش
دامن کشان
شهر خفته را زیر سایه نیم روشن خویش می گیرد
وقتی همه سر بر بالین آرامش می نهند
و به خواب سنگین می روند
زمان اضطراب و رنج جانگاه من
تازه آغاز می شود

در دلم
نیش افعی غم را
جانگدازتر از همیشه احساس می کنم
در سر تب آلوده ام
رویاهای آشفته را یک یک در کنار هم می بینم
اشباح خاموش در برابر دیدگانم هویدا می شوند
و رژه مرگبار خویش را آغاز می کنند
با خشم و نفرت
زندگانی خود را از نظر می گذرانم
آن وقت به خویش می لرزم
و ناله سر می دهم
و دشنام گویان اشک تلخ از دیده فرو می ریزم
افسوس
که هیچ چیز نمی تواند گذشته را محو کند🍒🌱

#الکساندر_پوشکین
دیدگاه ها (۰)

🌱🍒گفتی اگر عاشق شوی وابستگی دارد با خنده گفتم پس زمستان است ...

🍒🌱نوبرڪَ‌هاے خورشیدبر پیچڪ ڪنار در باغ ڪهنه رُست....فانوس‌ها...

🌱🍒‌‌‌‌قسم به ماه می‌خورم   قسم به راه می‌خورم       قسم به ه...

🌱🍒بلبل فصل خزانیم و ز گلریزی اشکآشیان را به نظرها سبد گل کرد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط