امشب، کوچه‌های دمشق بوی غربت می‌دهند...
دلم را برداشته‌ام و آرام، پا به صحن کوچکی می‌گذارم که تمام وسعت کربلا را در دل دارد.
اینجا نه آسمان بلند است، نه گنبدی طلایی چشم را خیره می‌کند...
اینجا، دل آدم زیر سقفی کوتاه، هزار بار فرو می‌ریزد.

نزدیک می‌شوم...
ضریح کوچک و ساده‌ات را که می‌بینم، بغضی در گلویم لانه می‌کند؛
تو چقدر کوچکی دختر درد و اشک،
و چقدر بزرگ است داغی که بر دل این خاک مانده...

نمی‌دانم اول به کدام گوشه‌ی ضریحت سلام بدهم،
به چشم‌هایی که شام، خوابِ بابا را دیدند؟
به دستان کوچکی که از شدت تب، بی‌جان افتاده بودند؟
یا به پیکر نازکی که روی سنگ‌های سرد، نفس آخر را کشید؟

تو را که می‌بیند، دل، زانو می‌زند...
تو دختر سه ساله‌ای، اما مصیبتت کوهی‌ست بر جان شیعه.

امشب، شمع‌ها برای تو می‌سوزند و اشک‌ها بی‌اجازه می‌ریزند.
ضریح تو پر است از بوسه‌های شکسته، از دست‌های لرزانِ مادرانی که دختر دارند...
و از داغ دل‌هایی که فقط تو می‌فهمی‌شان...

حضرت رقیه جان،
ببخش اگر امشب دلم بهانه‌ی آغوش بابا دارد،
ببخش اگر این زائر غریب، کنار ضریحت، صدایت را با گریه می‌شنود...
تو رفتی، تا ما بدانیم غربت یعنی چه...
تو خواب بابا را دیدی، تا ما بیدار شویم...

السلام علیکِ ایتها الصدیقه الشهیده ...
دیدگاه ها (۲)

👈درد ما اینه که با کسانی طرفیم که شرفشون به جیبشون بسته ست،...

🔵 ۴۰‌روز در یک دقیقه... ⏱ چهل روز از اول جنگ گذشت...با تموم ...

🔹روایتی کوتاه و اثرگذار از جنگ 12 روزه، کاری از خیابون انقلا...

part 1:

ملکه قلبم پارت۹

چندپارتی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط