.
.
.
رّوزی گر دل تو به جسارت رفتن افتد،
که ماندهام به غمِ ترک کردنت گرفتار…
وّ تو مرا بردهای، شبیه بندهای،
که بینگاه تو راهی ندارد، ای دلدار…
نّور نگاهت همان است که ماه و خورشید را عاشق کرد،
اما خدا ماهگرفتگی و خورشیدگرفتگی آفرید تا گاهی هم را ببینند…
یّک روز چه سود؟ رسیدنت همیشه رنگ محال دارد،
کّاش میشد فاصلهی ما کوتاه شود و درد عشق پایان یابد…
اّما چه سود؟ هیچکس نفهمید چگونه ماندم،
میان رفتن و ماندن، میان صبر و هراس شبِ بیمار…
-merlin-
-My own handwriting-
.
.
رّوزی گر دل تو به جسارت رفتن افتد،
که ماندهام به غمِ ترک کردنت گرفتار…
وّ تو مرا بردهای، شبیه بندهای،
که بینگاه تو راهی ندارد، ای دلدار…
نّور نگاهت همان است که ماه و خورشید را عاشق کرد،
اما خدا ماهگرفتگی و خورشیدگرفتگی آفرید تا گاهی هم را ببینند…
یّک روز چه سود؟ رسیدنت همیشه رنگ محال دارد،
کّاش میشد فاصلهی ما کوتاه شود و درد عشق پایان یابد…
اّما چه سود؟ هیچکس نفهمید چگونه ماندم،
میان رفتن و ماندن، میان صبر و هراس شبِ بیمار…
-merlin-
-My own handwriting-
- ۳.۹k
- ۰۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط