بچه که بودم از عصرها بدم میومد ناهار رو که میخوردیم همه

‏بچه که بودم از عصرها بدم میومد، ناهار رو که میخوردیم همه عادت داشتن میخوابیدن و من تنها ترین کودک جهان میشدم. بدون هم بازی، بدون تفریح، بدون دلخوشی، بدون هم صحبت...
الان هم شب های من مثل عصره...!
دیدگاه ها (۱)

در میان قبرهم ، ایمِن زِ جورت نیستم....جاے خرما،دل چرا،خیرات...

هرچہ میخواهـے از این ،، خانہ ے درویش ببـر...لیڪ اما ،،،نبر ا...

آگاهی هر فرد ، شاید به دیگرانسرایت نکند ، اما قطعا اسبابِروش...

یه مدت که بگذره دیگه دلت تنگ نمیشه...دیگه چتاتونو نمیخونی، و...

نه به کودک همسری!

بچه که بودم از پاییز بدم میومد، حتی اولین روز مدرسه که همه خ...

خداحافظ

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط