بشناس مرا حکایتی غمگینم

بشناس مرا حکایتی غمگینم
افسانه ی تیره ی شبی سنگینم
تلخم، کدرم، شکسته ام مسمومم
ای دوست! شناختی مرا؟ من اینم

من اینم و غرق خستگی آمده ام
ویرانم و از شکستگی آمده ام
از شهر یگانگی؟ فراموشش کن!
از شهر هزار دستگی آمده ام

آنجا با هر که زیستم کشت مرا
هر هم خونی به خون آغشت مرا
صدها دستی که دوست میخواندم شان
صدها خنجر شکست در پشت مرا...
@lovebandar
دیدگاه ها (۰)

وای ب حال اونی که واسه یه شب هتل رفتن خونه خودشو میفروشه!قدر...

میگه ک؛بگذار بگویند بدم ، خوش باشندپشت سر حرف زدن ، دلخوشی‌ِ...

👌🏼... @lovebandar

#نامِ‌من‌عشق‌است...نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟زخمی‌ام زخ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط