samanali
۱۰۹
مطلب
۳۰۰
دنبالکننده
۳۸۱
دنبالشده
✸sami
قبله بود و محرابی به وسعت دشت
و شب از چهار پنجره میگذشت
هزار جرعه پولک و نور
نوشیده بودم
هزار واژه درد
.
و هنوز یک ستاره هم ،
در مُشت شب ندیده بودم ،
امیدی به برگشتنم نبود
و خدا هم سکوت کرده بود
فراموش شده بودم!
.
راه بود و سراسیمه گی
.
که لبخند تشنه ام با تو افطار کرد
و من چه ناگهان ، چه عجیب
مومن شده بودم
.
هزار جرعه پولک و نور
هزار نذر نومید
کافی نبود
.
و باران چشمان گرمسیری ات
مرا بخشیده بود. .
تاریخ عضویت:
۱۳۹۶/۰۱/۲۰
مطالب
کالکشن
ها
{{#is_pinned}}
{{/is_pinned}}
{{#slides.0}}
{{/slides.0}}
هیچ دادهای یافت نشد