ساعت و نیم بود که رسیدیم فرودگاه و رفتیم داخلدست سپهر

ساعت 2 و نیم بود که رسیدیم فرودگاه و رفتیم داخل.دست سپهر رو گرفته بودم و با دست دیگه م چمدون رو میاوردم.قرار بود همگی دم کافی شاپ فرودگاه همدیگرو ببینیم.رسیدیم به کافی شاپ.همه اومده بودن به جز مجتبی و نیلوفر.با همه سلام و احوالپرسی کردیم و نشستیم تا اون دو تا هم بیان و بعدش بریم برای کارای پرواز.بچه ها با هم بازی میکردن و ما خانوما هم گرم صحبت بودیم که یهو عادل گفت _ای بابا چرا مجتبی و نیلوفر نمیان اخه؟فقط یک ربع دیگه تا پرواز مونده ها.بزار یه زنگ بزنم بهشون. یهو من مجتبی و نیلوفر رو دیدم که داشتن از دور میومدن رو کردم به عادل و گفتم_عه عادل نمیخواد زنگ بزنی اومدن.براشون دست تکون دادیم و اومدن پیشمون و مجتبی با صدای بلند گفت _سلام بر همگییی._سلام و زهرمار .چرا اینقدر دیر کردی؟_عه عادل چرا میزنی خب طول کشید باو._دفعه اخرت باشه ها._چشممم اقا عادل چشممم.همه بهشون خندیدیم و رفتیم تا چمدونا رو تحویل بدیم.همه ی کارا رو انجام دادیم و ساعت 3 سوار هواپیما شدیم .سپهر خسته بود بعد از تیکاف هواپیما تو بغلم خوابش برد.من و سمیرا کنار هم بودیم .داشتم موهای سپهر رو ناز میکردم که سمیرا دستمو گرفت و گفت_خیلی مامان خوبی هستی ها قربونت برم.دستشو فشار دادم و گفتم _به پای تو که نمیرسم مامان سمیرای خوشگل و مهربون.با هم کلی حرف زدیم .اریو بر عکس سپهر بیدار و سرحال بود و با شیرین کاریاش منو و سمیرا رو حسابی میخندوند .هنوز 1 ساعت دیگه مونده بود تا برسیم.به اطرافم نگاهی انداختم .سوگند سرشو گذاشته بود رو شونه ی شهرام و ارسام تو بغلش بود و خواب بودن.مجتبی و نیلوفر و ارمین و ونوس و خلاصه همه خوابیده بودن به جز من.حتی سمیرا هم با اریو خوابشون برده بود.ولی من اصلا نمیتونستم بخوابم.بی تاب بودم بی تاب سعید.دلم براش یه ذره شده بود.یک ماه بود که حتی صداشو نتونسته بودم بشنوم.اخه مربی ازشون گوشیا رو گرفته بود و خواسته بود تا تمام تمرکزشون رو بزارن روی بازی ها ولی در عوض اینقدر مربی مهربونی بود که پیشنهاد اومدنمون رو اون به رئیس گفته بود و حالا همه داشتیم میرفتیم اونجا.به بچه ها نگفته بودن که ما داریم میریم و میخواستیم سوپرایز بشن.یه مدتی توی همین فکرا بودم که یهو یه دستی اومد رو شونه م.برگشتم .شهرام بود و با لبخند داشت نگام میکرد._عه سلام کی بیدار شدی شهرام؟_سلام.یه 10 دقیقه ای میشه خواهری._شهرام؟._جانم._یادته از بچگی به هم میگفتیم خواهری و داداشی؟._اره یادمه.از بس به هم وابسته بودیم دیگه مثل خواهر و داداش شده بودیم و الانم هستیم.یه خواهر و داداش که حاضرن جونشون رو برای هم بدن.خندیدم و دستشو گرفتم.راست میگفت .هیچ وقت با وجود شهرام احساس خطر نکردم.درسته پسر عمه م بود ولی من اونو داداشم میدونستم .مثل کوه پشتم بود همیشه._لیلی؟یه نگاهی به بیرون بنداز.به بیرون نگاه کردم و از خوشحالی دلم میخواست جیغ بزنم._واای شهراام رسیدیم که.شهرام از ذوق و شوق من زد زیر خنده.خودمم خندم گرفته بود.همه بیدار شده بودن .صدای خلبان میومد که میگفت_خداروشکر به مقصد رسیدیم و میخوایم فرود بیایم .لطفا همگی کمربند هاتون رو ببندین و روی صندلی هاتون مستقر بشید.متشکرم.چند دقیقه بعد توی در فرودگاه ژاپن فرود اومدیم.از هواپیما پیاده شدیم و بعد از تحویل چمدونا راه افتادیم به سمت هتل .دل تو دلم نبود .سپهر تازه بیدار شده بود و همونجوری که تو بغلم نشسته بودیم از پنجره تاکسی بیرون رو تماشا میکرد.نیم ساعت بعد رسیدیم دم هتل و رفتیم داخل.کارت های اتاقامون رو دادن .به خانومایی که شوهراشون توی تیم بودن کارت اتاق شوهراشون رو دادن تا با اونا باشن و بقیه بچه ها مثل عادل و مجتبی و شهرام و بابک و مهدی و ارمین هم که توی تیم نبودن با خانوماشون یه اتاق گرفتن.همگی رفتیم بالا و هر کسی رفت توی اتاق خودش.منم در اتاقمون رو باز کردم.سپهر با ذوق پرید روی تخت و می پرید.لباسای سعید رو تخت بود و ادکلن و شارژر موبایلش روی میز کنار تخت بود.همه جا به هم ریخته بود.واای خدا از دست این شلخته بازیاش.چمدون رو گذاشتم یه گوشه و مشغول شدم.1 ساعت درگیر اتاق بودم و تمیز و مرتبش کردم و بالاخره کارم تموم شد.یه نگاهی به ساعت انداختم.ساعت 8 شب بود.هتل شام میداد ولی زنگ زدم و گفتم برای اتاق ما نیاره.دلم میخواست خودم غذا بپزم.سپهر رو برداشتم و رفتم هایپر مارکت کنار هتل هر چی لازم بود خریدم.بعد برگشتم و یه پاستای خوشمزه درست کردم و توی ظرف ریختم و تزیین کردم.یه نگاهی به خودم انداختم.واای چقدر خسته شده بودم.برای رفع خستگی رفتیم و با سپهر یه دوش گرفتیم و اومدیم بیرون.یه پیراهن خوشگل پوشیدم و موهامو باز گذاشتم و یه باندانا زدم رو موهام.یه آرایش ملایم کردم و یه لاک خوشرنگ زدم .وقتی کارم تموم شد کنار سپهر روی کاناپه نشستم و دوتایی منتظر سعید شدیم.&&&
دیدگاه ها (۲۱)

سر رشته شادیست💙 💜 خیالِ خوشِ تو😍 💖 قربونت برم من داداشم 😘 ...

بچگی سید و سعید (کاپی هیرو جانمون)الهی من قربونتون برم اخه ا...

خبرت هست که از خوبی خود بی خبری؟ به خدا خوب تر از خوب تر از ...

از تماشای تو چون خلق نیارند ایمان کافر است آنکه تو را بیند و...

P¹³مامان: بابا ول کنید این داماد بزرگ ماروجین : ممنونم مامان...

دختری که آرزو داشت

Part ¹³⁰ا.ت ویو:انگشتر رو برداشتم و داخل انگشتم کردم..دستم ر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط