روزها که مامان مشغول کارهای خانه می شد من به حیاط ویلایی

🌸روزها که مامان مشغول کارهای خانه می شد من به حیاط ویلایی که در آن ساکن بودیم می‌رفتم و با ماسه ها و صدف های سرگردان توی حیاط بازی می‌کردم. دم غروب که می شد چند تا موش خرمایی که از گربه بزرگتر بودند می آمدند و می نشستند لب شیروانی و من بدون این که بترسم یا حتی از خودم بپرسم آن موش های غول پیکر آن جا چه می کنند می نشستم به تماشای چشم هایشان که توی گرگ و میش هوا برق می زد.

🌸بعد صدای مامان را می‌شنیدم که خبر می‌داد شام حاضر است. شام را قبل از تاریکی هوا می خوردیم و می خوابیدیم؛ چون اجازه نداشتیم کوچکترین لامپ را روشن کنیم. نمی‌دانم چقدر می خوابیدیم یا اصلاً میخوابیدیم یا نه. چون بیشتر شب‌ها با شنیدن آژیر قرمز از جا می پریدیم و خودمان را می رساندیم به پناهگاه.
عراق خارک را بسیار می‌کوبید. چون بسیاری از ذخایر نفتی و نفتکش هایمان در این جزیره بود.

🌸درون پناهگاه نیمکت هایی چوبی کنار  هم چیده بودند که روی آنها می نشستیم. مامانم برادر های کوچک مرا می خواباند روی زمین یکی شان یک سال و نیمش بود و آن یکی دو سه ماهه. من هم می چسبیدم به بابا. نمی‌دانستم دور و برم چه خبر است!؟ نمی فهمیدم عراقی ها و موشک هایشان کیستند و چیستند. از همه مهمتر نمی‌دانستم مرگ چیست. ترس از بمباران همانقدر برایم بی معنا بود که ترس از آن موش های بزرگ خرمایی.

#بریده_کتاب
#بفرمایید_بهشت
#محدثه_سادات_طباطبایی
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

🦋حال علی مرتب بدتر می شد. تب و استفراغش بیشتر شده بود و رنگش...

💐یادم است ۴_۵ ساله بودم. قرار بود ننه جان و آقاجان از سفر حج...

🌼زمانی که سنا و ملیکا کوچک بودند خیلی برایشان کتاب می‌خواندم...

🕊«بفرمایید بهشت» عنوان کتابی است که به تازگی از انتشارات عهد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط