پارت
پارت 15
چه روز چرتی بودش بعد شام راه افتادیم با موتور بیرون کورس می ذاشتیم رفتین با بچه های کلپ وای چه حالی کردیم
قره قره جون از خستگی افتادم رو مبل اونجا
امی نوشیدنی گرفته بود اوردش
من: ممنون رفیق
نشسته بودیم که چشم به طبقه بالا خورد حکا دیدم یکی از قاچاق چیا ادم بود دخترا به دبی می فرستاد تو داروسازی حرف نداشت قرص های مواد مخدر درست می کرد میداد ایران به عنوان قرص لاغری یکی از قاچاق چیا بزرگ بود می شناختمش چند باریم حالشو گرفتم
من: امی بریم بالا
امی:بخی تو رو خدا
از پله ها رفتیم بالا حکا اسم اصلیش حمید که ایرانی هم هستش 37سالشه
وقتی نزدیک شدم
من: هنوز دست نکشیدی از این کثیف کاریت چشم انی دور دیدی داداش
بادیگارداش اسلحه کشیدم بهم دستمو بالا بردم
من: اه بابا حکا جون منم انا دست خالی اومدم نترس
حکا به ترکی:بزار بیادش
از دوباره اون سه تا مرد دیدم که یکیشون اشنا میزد اما این دفعه ماسک داشتن نتونستم بشناسمشون
حکا:چی می خواهی انا باز پیدات شد
دستامو تو شروار چرم گشادم کردم
من: هیچی دیدم داری کار می کنی بیام یه سلامی کنم اقلا هر چی باشه تو بزرگ تری
حکا :خب علیک برو نبینمت
امی:چی دیگه داری قاچاق می کنی
حکا :به تو چه فسقله بچه
امی خواست حمله کنه با دستم جلوشو گرفتم
من: امی جون ولش کن عزیزم اینو خدا زده ما فقدر باید به اقا پلیسه زنگ بزنیم
حکا:انا چرا همش رو عصاب من راه میری
من: اه بالا من عصابتو چیکار دارم عزیزم قربانت بروم
حکا:کار نکن بگم بکشنت الانم که انی تو ترکیه نیستش مراقبت باشه ها چطوره
من: جون بابا بعدن نمی ترسی بعد مرگ من فیا کل کثیف کاریتو تو شبکه های بزاره جاتو پیدا کنن وای خدا چه خوب بشه
حکا:گم شو کار دارم
من: اوکی
پاشدم تا برم
من: اها راستی یه اکیپ پلیس دنبالتن از ایران مراقب باش
حکا:چی میگی تو
من: اخطار بودش از طرف انی
من: امی امی جان فکر کنم دیگه حمید جونمونو بگیرن
بلند خندیدم معلوم بود که حکا ترسیده بود
امی:نتونستم ببینم قیافه پسرا رو اما معلوم بود ایرانین
من: اوکی ولش
بعد یک ساعت دوباره رقص مخ زن پسرا سوار موتور شدیم خیابونا شلوغ نبود ساعت 4صبح خب رفتم خونه خوابیدم امی بهم پیام داده که ماشین انی برداشته با دنیکا رفتن خرید
رمان از امی*&
داشتیم رانندگی می کردم که دنیکا داد زد منم ترکیدم با یه ماشین دیگه شاخ به شاخ شدم بیا همینو کم داشتم انا میکشتم
پیاده شدم جلو ماشین دیدم قشنگ جمع شده بودش
پسره از ماشین پایین اومده بود
پسره به اینگلیس :چه خبرته ترکوندی
من به ترکی:واستاد
من :دنیکا لشتو بیار ببین این چه زبونی زر می زنه نمی فهم
پسره :ایرانین
من: شما هم
پسره: اره امیرم
من: امی هستم خوشبختم
امیر:همچنین
دنیکا:امی بدبخت شدیم انا داره میاد
ا
چه روز چرتی بودش بعد شام راه افتادیم با موتور بیرون کورس می ذاشتیم رفتین با بچه های کلپ وای چه حالی کردیم
قره قره جون از خستگی افتادم رو مبل اونجا
امی نوشیدنی گرفته بود اوردش
من: ممنون رفیق
نشسته بودیم که چشم به طبقه بالا خورد حکا دیدم یکی از قاچاق چیا ادم بود دخترا به دبی می فرستاد تو داروسازی حرف نداشت قرص های مواد مخدر درست می کرد میداد ایران به عنوان قرص لاغری یکی از قاچاق چیا بزرگ بود می شناختمش چند باریم حالشو گرفتم
من: امی بریم بالا
امی:بخی تو رو خدا
از پله ها رفتیم بالا حکا اسم اصلیش حمید که ایرانی هم هستش 37سالشه
وقتی نزدیک شدم
من: هنوز دست نکشیدی از این کثیف کاریت چشم انی دور دیدی داداش
بادیگارداش اسلحه کشیدم بهم دستمو بالا بردم
من: اه بابا حکا جون منم انا دست خالی اومدم نترس
حکا به ترکی:بزار بیادش
از دوباره اون سه تا مرد دیدم که یکیشون اشنا میزد اما این دفعه ماسک داشتن نتونستم بشناسمشون
حکا:چی می خواهی انا باز پیدات شد
دستامو تو شروار چرم گشادم کردم
من: هیچی دیدم داری کار می کنی بیام یه سلامی کنم اقلا هر چی باشه تو بزرگ تری
حکا :خب علیک برو نبینمت
امی:چی دیگه داری قاچاق می کنی
حکا :به تو چه فسقله بچه
امی خواست حمله کنه با دستم جلوشو گرفتم
من: امی جون ولش کن عزیزم اینو خدا زده ما فقدر باید به اقا پلیسه زنگ بزنیم
حکا:انا چرا همش رو عصاب من راه میری
من: اه بالا من عصابتو چیکار دارم عزیزم قربانت بروم
حکا:کار نکن بگم بکشنت الانم که انی تو ترکیه نیستش مراقبت باشه ها چطوره
من: جون بابا بعدن نمی ترسی بعد مرگ من فیا کل کثیف کاریتو تو شبکه های بزاره جاتو پیدا کنن وای خدا چه خوب بشه
حکا:گم شو کار دارم
من: اوکی
پاشدم تا برم
من: اها راستی یه اکیپ پلیس دنبالتن از ایران مراقب باش
حکا:چی میگی تو
من: اخطار بودش از طرف انی
من: امی امی جان فکر کنم دیگه حمید جونمونو بگیرن
بلند خندیدم معلوم بود که حکا ترسیده بود
امی:نتونستم ببینم قیافه پسرا رو اما معلوم بود ایرانین
من: اوکی ولش
بعد یک ساعت دوباره رقص مخ زن پسرا سوار موتور شدیم خیابونا شلوغ نبود ساعت 4صبح خب رفتم خونه خوابیدم امی بهم پیام داده که ماشین انی برداشته با دنیکا رفتن خرید
رمان از امی*&
داشتیم رانندگی می کردم که دنیکا داد زد منم ترکیدم با یه ماشین دیگه شاخ به شاخ شدم بیا همینو کم داشتم انا میکشتم
پیاده شدم جلو ماشین دیدم قشنگ جمع شده بودش
پسره از ماشین پایین اومده بود
پسره به اینگلیس :چه خبرته ترکوندی
من به ترکی:واستاد
من :دنیکا لشتو بیار ببین این چه زبونی زر می زنه نمی فهم
پسره :ایرانین
من: شما هم
پسره: اره امیرم
من: امی هستم خوشبختم
امیر:همچنین
دنیکا:امی بدبخت شدیم انا داره میاد
ا
- ۳.۷k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط