ملیکاپارت پنجم
ملیکا"پارت پنجم"
وقتی کمی آب خوردم .
آروم شدم.
آهی کشیدم و کنارپیشخوان تکیه دادم .
دستم و روی شکمم گذاشتم .
درد داشتم .
حس کردم بدنم داره به مرحله خود نابودی میرسه .
نفس عمیقی کشیدم .
آروم روی خودم مسلط شدم .
از آشپز خونه عمارت بیرون رفتم .
رفتم توی سالن نشیمن زیر مبل کنار پنجره نشستم .
نگاه بیرون کردم
[جونگکوک ]
داشت نگاه میکرد...
نه فقط به بیرون، به چیزی دورتر، جایی که حتی خودش نمیفهمید دنبال چیه.
پشت پنجره، زیر نور کمرنگ مهتاب، نشسته بود.
مثل مجسمهای که از درد ساخته شده.
شکمش رو گرفته بود، لبهاش هنوز کمی خونآلود بود...
و با اینحال، آرومتر از همیشه بهنظر میرسید.
– "داری یاد میگیری، ملیکا..."
زمزمه کردم.
– "یاد میگیری درد رو قورت بدی، بیاینکه صداش بزنی.
ولی یادت باشه... درد، وقتی تویی که صداش نمیزنی، صدام میزنه."
از بالای پلهها نگاهش میکردم.
بیحرکت.
نه چون نمیخواستم نزدیک شم،
چون میخواستم ببینه چقدر تنهاست... وقتی من فقط تماشاش میکنم.
– "تو هنوز نفهمیدی!چطور بهم نیاز داری وقتی نمیدونی اینجام !برای تو"
نفس عمیقی کشیدم.
صدای نفسش به گوشم میرسید.
هر دم و بازدمش مثل فریادی خفه بود، مثل خواهشی بیزبان.
– "وقتی وقتش برسه، پایین میام...
نه برای لمس، برای برداشتن چیزی که خودت نمیدونی داریش!اون قلب لعنتیت !که ماله منه!."
و ایستادم.
بین تاریکی راهپله و سکوت عمارت...
معلوم نبود من اون بالا هستم یا فقط توی فکرش.
– "تو هنوز شروع نکردی، ملیکا.
ولی من...
دارم لحظه به لحظه از هم پاشیدن تو نگاه میکنم "
لایک برای پارت بعد ۲۵ تا !
کامنت هم گذاشتین شعورتون و نشون میدید!
وقتی کمی آب خوردم .
آروم شدم.
آهی کشیدم و کنارپیشخوان تکیه دادم .
دستم و روی شکمم گذاشتم .
درد داشتم .
حس کردم بدنم داره به مرحله خود نابودی میرسه .
نفس عمیقی کشیدم .
آروم روی خودم مسلط شدم .
از آشپز خونه عمارت بیرون رفتم .
رفتم توی سالن نشیمن زیر مبل کنار پنجره نشستم .
نگاه بیرون کردم
[جونگکوک ]
داشت نگاه میکرد...
نه فقط به بیرون، به چیزی دورتر، جایی که حتی خودش نمیفهمید دنبال چیه.
پشت پنجره، زیر نور کمرنگ مهتاب، نشسته بود.
مثل مجسمهای که از درد ساخته شده.
شکمش رو گرفته بود، لبهاش هنوز کمی خونآلود بود...
و با اینحال، آرومتر از همیشه بهنظر میرسید.
– "داری یاد میگیری، ملیکا..."
زمزمه کردم.
– "یاد میگیری درد رو قورت بدی، بیاینکه صداش بزنی.
ولی یادت باشه... درد، وقتی تویی که صداش نمیزنی، صدام میزنه."
از بالای پلهها نگاهش میکردم.
بیحرکت.
نه چون نمیخواستم نزدیک شم،
چون میخواستم ببینه چقدر تنهاست... وقتی من فقط تماشاش میکنم.
– "تو هنوز نفهمیدی!چطور بهم نیاز داری وقتی نمیدونی اینجام !برای تو"
نفس عمیقی کشیدم.
صدای نفسش به گوشم میرسید.
هر دم و بازدمش مثل فریادی خفه بود، مثل خواهشی بیزبان.
– "وقتی وقتش برسه، پایین میام...
نه برای لمس، برای برداشتن چیزی که خودت نمیدونی داریش!اون قلب لعنتیت !که ماله منه!."
و ایستادم.
بین تاریکی راهپله و سکوت عمارت...
معلوم نبود من اون بالا هستم یا فقط توی فکرش.
– "تو هنوز شروع نکردی، ملیکا.
ولی من...
دارم لحظه به لحظه از هم پاشیدن تو نگاه میکنم "
لایک برای پارت بعد ۲۵ تا !
کامنت هم گذاشتین شعورتون و نشون میدید!
- ۱.۲k
- ۱۹ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط