armyaa is talking
army_aa is talking:
📜: سطر اول داستان ما
Part 2
بعد از آن پیام و جواب کوتاه، هیچچیز در دنیای بیرون تغییر نکرد.
ولی درونم… همه چیز تغییر کرده بود.
یک چیزی سنگین و نامعلوم در قلبم جا خوش کرده بود،
مثل یک سایهی بیصدا که از گوشهی ذهنم بالا میآمد و روی تمام روزم مینشست.
نشستم و به صفحه خیره شدم،
نمیدانستم چرا، ولی نمیتوانستم چشم از آن بردارم.
هر ثانیه که میگذشت، حس میکردم ضربان قلبم عجیب کند و سریع میشود،
انگار چیزی درونم در پاسخ به یک صدا که هنوز نشنیده بودم، تکان میخورد.
دوباره پیام نوشتم.
نه از روی شجاعت، نه از روی اعتماد،
فقط از روی کنجکاوی و شاید کمی تنهایی که نمیخواستم به کسی اعتراف کنم.
«پس… از کجا شروع کنیم؟»
جواب آمد، ساده، کوتاه، بیتظاهر:
«هر جا که راحتی… هر جایی که بخوای، شروع کنیم.»
اما همین جملهی کوتاه، مانند سنگی کوچک بود که در یک برکه آرام انداخته شده باشد.
تمام احساسم موج برداشت، بیصدا، ولی غیرقابل انکار.
باز هم مکث کردم، نگاه کردم به صفحه،
و نفهمیدم چرا دلم اینقدر میتپد، چرا دستهایم لرزش دارند، چرا ذهنم بین تاریکی و کنجکاوی گیر کرده است.
ساعتها گذشت،
و ما نوشتیم…
هر پیام، هر جمله، کوچک و ساده به نظر میرسید،
اما پر از معنا بود، پر از سایههای ناپیدا، پر از حرفهایی که هیچکداممان نمیتوانستیم به زبان بیاوریم.
پیامهایمان رفت و آمد میکردند،
و در همان فواصل کوتاه سکوتها، من حس میکردم او نزدیکتر از همیشه است،
هرچند هنوز غریبه بود.
ما در سکوت خودمان، بدون برنامهای مشخص، بدون وعدهای واضح،
در حال ساختن چیزی بودیم که حتی نمیتوانستیم اسمش را بگذاریم.
و در همین میان، یک حقیقت کوچک و وحشتناک را فهمیدم:
این مکالمهی ساده، این پیامهای کوتاه و بیهیچ توقعی،
همان چیزی بود که مسیر زندگیام را بیصدا تغییر میداد.
یک چیز تازه و ناشناخته، که نه میتوانستم پیشبینیاش کنم،
نه بفهمم به کجا ختم میشود.
همه چیز از یک قاب تاریک، یک تصویر غمگین، یک لحظهی کوتاه شروع شده بود.
و حالا، با هر پیام، با هر سکوت، میفهمیدم که این آغاز چیزی بزرگتر است…
یک چیزی که قرار است مسیر ما را در تاریکیهای خودمان گره بزند،
بیصدا، آرام، و حتمی.
در سکوت بین پیامها، فهمیدم: ما دو غریبه، تنها، با دلهای خسته،
در حال خلق دنیایی هستیم که هیچکس آن را نمیبیند،
و شاید حتی ما هم هنوز آن را نمیفهمیم.
و این…
فقط شروع بود.
📜: سطر اول داستان ما
Part 2
بعد از آن پیام و جواب کوتاه، هیچچیز در دنیای بیرون تغییر نکرد.
ولی درونم… همه چیز تغییر کرده بود.
یک چیزی سنگین و نامعلوم در قلبم جا خوش کرده بود،
مثل یک سایهی بیصدا که از گوشهی ذهنم بالا میآمد و روی تمام روزم مینشست.
نشستم و به صفحه خیره شدم،
نمیدانستم چرا، ولی نمیتوانستم چشم از آن بردارم.
هر ثانیه که میگذشت، حس میکردم ضربان قلبم عجیب کند و سریع میشود،
انگار چیزی درونم در پاسخ به یک صدا که هنوز نشنیده بودم، تکان میخورد.
دوباره پیام نوشتم.
نه از روی شجاعت، نه از روی اعتماد،
فقط از روی کنجکاوی و شاید کمی تنهایی که نمیخواستم به کسی اعتراف کنم.
«پس… از کجا شروع کنیم؟»
جواب آمد، ساده، کوتاه، بیتظاهر:
«هر جا که راحتی… هر جایی که بخوای، شروع کنیم.»
اما همین جملهی کوتاه، مانند سنگی کوچک بود که در یک برکه آرام انداخته شده باشد.
تمام احساسم موج برداشت، بیصدا، ولی غیرقابل انکار.
باز هم مکث کردم، نگاه کردم به صفحه،
و نفهمیدم چرا دلم اینقدر میتپد، چرا دستهایم لرزش دارند، چرا ذهنم بین تاریکی و کنجکاوی گیر کرده است.
ساعتها گذشت،
و ما نوشتیم…
هر پیام، هر جمله، کوچک و ساده به نظر میرسید،
اما پر از معنا بود، پر از سایههای ناپیدا، پر از حرفهایی که هیچکداممان نمیتوانستیم به زبان بیاوریم.
پیامهایمان رفت و آمد میکردند،
و در همان فواصل کوتاه سکوتها، من حس میکردم او نزدیکتر از همیشه است،
هرچند هنوز غریبه بود.
ما در سکوت خودمان، بدون برنامهای مشخص، بدون وعدهای واضح،
در حال ساختن چیزی بودیم که حتی نمیتوانستیم اسمش را بگذاریم.
و در همین میان، یک حقیقت کوچک و وحشتناک را فهمیدم:
این مکالمهی ساده، این پیامهای کوتاه و بیهیچ توقعی،
همان چیزی بود که مسیر زندگیام را بیصدا تغییر میداد.
یک چیز تازه و ناشناخته، که نه میتوانستم پیشبینیاش کنم،
نه بفهمم به کجا ختم میشود.
همه چیز از یک قاب تاریک، یک تصویر غمگین، یک لحظهی کوتاه شروع شده بود.
و حالا، با هر پیام، با هر سکوت، میفهمیدم که این آغاز چیزی بزرگتر است…
یک چیزی که قرار است مسیر ما را در تاریکیهای خودمان گره بزند،
بیصدا، آرام، و حتمی.
در سکوت بین پیامها، فهمیدم: ما دو غریبه، تنها، با دلهای خسته،
در حال خلق دنیایی هستیم که هیچکس آن را نمیبیند،
و شاید حتی ما هم هنوز آن را نمیفهمیم.
و این…
فقط شروع بود.
- ۵۵۰
- ۱۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط