The eyes that were painted for me
The eyes that were painted for me...
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part ۲۶
تو سقوط کردی.
بیهیچ صدایی، بیهیچ لمسِ حقیقی.
مثل برگ خشکی که در خلأ رها شده باشد اما این سقوط،
سقوطی معمولی نبود.
اینجا قانون نداشت.
نه جهت،
نه نور،
نه زمان.
فقط لحظهای طولانی که انگار ساعتها میگذشت
و در عین حال
یک پلکزدن بود.
همهچیز کدر شد.
سفید.
سفیدتر.
سفیدیای که نه نور بود
نه تاریکی؛
جایی بین هر دو،
جایی که انگار «دنیا هنوز ساخته نشده» باشد.
بدنت بالا و پایین میرفت
اما هیچچیزی لمس نمیشد.
گویی در رحمِ جهان معلق بودی.
و ناگهان
چیزی پاره شد.
نه با صدا،
بلکه با حس.
مثل کشیده شدن یک پردهی ضخیم از ذهن.
تو افتادی…
اما اینبار روی زمین.
زمین سرد.
خیس.
سنگی.
چشمهایت تار میدید
اما کمکم خطوطی ظاهر شد:
دیوارهای بلند،
سنگهای نمزده،
و نور کمرنگی انگار از پشت مه میتابید.
اینجا ساحل نبود.
اینجا دنیای قبل هم نبود.
اینجا جایی بین دنیای تو و دنیای یورا بود.
جایی که حتی او هم فرمانروایی کامل نداشت.
قدم اول را که برداشتی
صدای پایت روی سنگها پیچید.
در این سکوت،
این صدا
مثل فریاد بلند بود.
– جیمین…؟
صدایت پژواک شد.
خودت هم از تکرار چندبارهاش ترسیدی.
هیچکس جواب نداد.
تو راه افتادی.
سرد بود.
نفس از دهانت بخار میشد،
اما هوا گرم نبود.
انگار دما اینجا بیمعنی بود.
در پیچ یک راهروی سنگی
چیزی دیدی:
نوری لرزان
مثل شعلهی شمع
اما سفید.
شمع نفس میکشید.
نه واقعاً، اما نورش مثل ضربان میزد.
و درست کنار آن،
چیزی روی دیوار
خطخطی شده بود.
با دست لرزان جلو رفتی.
سطح دیوار زبر بود.
و روی آن
چیزی نوشته شده بود:
지민을… 지켜.
(از جیمین… حفاظت کن.)
نفست بند آمد.
خطها…
شناخته شده بودند.
لرزشی در قلبت نشست.
این دستخط جیمین بود.
اما چرا؟
کِی؟
کجا؟
قبل از اینکه فرصت فکر کردن پیدا کنی،
صدایی از پشت سرت آمد.
آرام،
لرزنده،
مثل کسی که نامی را از ته خواب صدا کند:
– … ات …؟
چرخیدی.
چشمهایت باز شد.
قلبت از سینهات بیرون زد.
ادامه دارد......
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part ۲۶
تو سقوط کردی.
بیهیچ صدایی، بیهیچ لمسِ حقیقی.
مثل برگ خشکی که در خلأ رها شده باشد اما این سقوط،
سقوطی معمولی نبود.
اینجا قانون نداشت.
نه جهت،
نه نور،
نه زمان.
فقط لحظهای طولانی که انگار ساعتها میگذشت
و در عین حال
یک پلکزدن بود.
همهچیز کدر شد.
سفید.
سفیدتر.
سفیدیای که نه نور بود
نه تاریکی؛
جایی بین هر دو،
جایی که انگار «دنیا هنوز ساخته نشده» باشد.
بدنت بالا و پایین میرفت
اما هیچچیزی لمس نمیشد.
گویی در رحمِ جهان معلق بودی.
و ناگهان
چیزی پاره شد.
نه با صدا،
بلکه با حس.
مثل کشیده شدن یک پردهی ضخیم از ذهن.
تو افتادی…
اما اینبار روی زمین.
زمین سرد.
خیس.
سنگی.
چشمهایت تار میدید
اما کمکم خطوطی ظاهر شد:
دیوارهای بلند،
سنگهای نمزده،
و نور کمرنگی انگار از پشت مه میتابید.
اینجا ساحل نبود.
اینجا دنیای قبل هم نبود.
اینجا جایی بین دنیای تو و دنیای یورا بود.
جایی که حتی او هم فرمانروایی کامل نداشت.
قدم اول را که برداشتی
صدای پایت روی سنگها پیچید.
در این سکوت،
این صدا
مثل فریاد بلند بود.
– جیمین…؟
صدایت پژواک شد.
خودت هم از تکرار چندبارهاش ترسیدی.
هیچکس جواب نداد.
تو راه افتادی.
سرد بود.
نفس از دهانت بخار میشد،
اما هوا گرم نبود.
انگار دما اینجا بیمعنی بود.
در پیچ یک راهروی سنگی
چیزی دیدی:
نوری لرزان
مثل شعلهی شمع
اما سفید.
شمع نفس میکشید.
نه واقعاً، اما نورش مثل ضربان میزد.
و درست کنار آن،
چیزی روی دیوار
خطخطی شده بود.
با دست لرزان جلو رفتی.
سطح دیوار زبر بود.
و روی آن
چیزی نوشته شده بود:
지민을… 지켜.
(از جیمین… حفاظت کن.)
نفست بند آمد.
خطها…
شناخته شده بودند.
لرزشی در قلبت نشست.
این دستخط جیمین بود.
اما چرا؟
کِی؟
کجا؟
قبل از اینکه فرصت فکر کردن پیدا کنی،
صدایی از پشت سرت آمد.
آرام،
لرزنده،
مثل کسی که نامی را از ته خواب صدا کند:
– … ات …؟
چرخیدی.
چشمهایت باز شد.
قلبت از سینهات بیرون زد.
ادامه دارد......
- ۵.۵k
- ۲۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط