فیک
فیک ١٠۶
جانگکوک دم در مهد کودک ایستاده بود، منتظر بود تا هرا بیاد. اما الان بهترین زمان بود که بره و با جونگ هی حرف بزنه. از طرفی میترسید که جونگ هی حرفهاش رو باور نکنه، اما تصمیمش رو گرفته بود و چیزی براش مهم نبود. پس وارد مهد کودک شد. نگاهی به اطراف انداخت و مطمئن شد که افرادش اطراف مهد رو زیر نظر دارن. چشم چرخوند تا جونگ هی رو پیدا کنه و وقتی دید که داره از کنار دسته هرا رد میشه، سریع به سمتش رفت و صداش زد:
جونگ هی، عمو میای؟
جونگ هی سرش رو تکون داد و اومد پیش کوک. کوک نامه رو سریع به دستش داد و آروم تو گوشش گفت:
برو پیش مامانت و اینو بهش بده. حواست باشه هوسوک نفهمه.
جونگ هی با لحن سرد و بیتفاوتی گفت:
مامانمو از کجا میشناسی؟
کوک لبخندی زد و گفت:
بهم اعتماد کن، سئوک.
جونگ هی اخم کرد و گفت:
"اسمم جونگ هی هست."
کوک با لبخند دوباره گفت:
باشه جونگ هی. فقط نامه رو بده مامانت.
بعد از اینکه نامه رو بهش داد، ازش جدا شد و دست هرا رو گرفت. با هم از مهد کودک خارج شدن. جونگ هی، بعد از رفتن کوک، نامه رو توی جیبش گذاشت. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که جیمین با ماشین اومد و جلوی پایش ایستاد. جونگ هی بدون هیچ حرفی سوار ماشین شد.
جیمین به راننده گفت که حرکت کنه. توی مسیر، بین جیمین و جونگ هی هیچ حرفی رد و بدل نشد. وقتی رسیدن، جونگ هی از ماشین پیاده شد و به سمت اتاق مادرش رفت. وقتی بادیگارد رو دید که در رو باز نمیکنه، گفت:
بازش کن، منم.
هوسوک که اونجا بود گفت:
دلیلی نمیبینم.
جونگ هی که سعی میکرد دلیل قانعکنندهای پیدا کنه، گفت:
بابا، میخوام کاردستیمو که با هرا درست کردم به مامانم نشون بدم.
هوسوک که نمیخواست کوتاه بیاد، گفت:
نه. برو اتاقت لباست رو عوض کن و برو پیش نامجون.
جونگ هی که چارهای نداشت، گفت:
چشم.
پسرک نتونست نامه رو به مادرش برسونه، ولی مصمم بود که اگه فرصتی پیدا کنه این کار رو انجام بده. وقتی وارد اتاقش شد، نامه رو زیر تختش قایم کرد و لباسش رو عوض کرد تا برای تمرین آماده بشه. با این که نقشه اش برای رسوندن نامه به مادرش درست پیش نرفت، اما امیدش رو از دست نداده بود و منتظر فرصت بعدی بود. در ضمن با خودش فکر میکرد این عمو که میگفت مامانش رو میشناسه کیه؟ و چرا انقدر مطمئنه؟
نمیدونم چرا دیشب آپلود نشد
جانگکوک دم در مهد کودک ایستاده بود، منتظر بود تا هرا بیاد. اما الان بهترین زمان بود که بره و با جونگ هی حرف بزنه. از طرفی میترسید که جونگ هی حرفهاش رو باور نکنه، اما تصمیمش رو گرفته بود و چیزی براش مهم نبود. پس وارد مهد کودک شد. نگاهی به اطراف انداخت و مطمئن شد که افرادش اطراف مهد رو زیر نظر دارن. چشم چرخوند تا جونگ هی رو پیدا کنه و وقتی دید که داره از کنار دسته هرا رد میشه، سریع به سمتش رفت و صداش زد:
جونگ هی، عمو میای؟
جونگ هی سرش رو تکون داد و اومد پیش کوک. کوک نامه رو سریع به دستش داد و آروم تو گوشش گفت:
برو پیش مامانت و اینو بهش بده. حواست باشه هوسوک نفهمه.
جونگ هی با لحن سرد و بیتفاوتی گفت:
مامانمو از کجا میشناسی؟
کوک لبخندی زد و گفت:
بهم اعتماد کن، سئوک.
جونگ هی اخم کرد و گفت:
"اسمم جونگ هی هست."
کوک با لبخند دوباره گفت:
باشه جونگ هی. فقط نامه رو بده مامانت.
بعد از اینکه نامه رو بهش داد، ازش جدا شد و دست هرا رو گرفت. با هم از مهد کودک خارج شدن. جونگ هی، بعد از رفتن کوک، نامه رو توی جیبش گذاشت. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که جیمین با ماشین اومد و جلوی پایش ایستاد. جونگ هی بدون هیچ حرفی سوار ماشین شد.
جیمین به راننده گفت که حرکت کنه. توی مسیر، بین جیمین و جونگ هی هیچ حرفی رد و بدل نشد. وقتی رسیدن، جونگ هی از ماشین پیاده شد و به سمت اتاق مادرش رفت. وقتی بادیگارد رو دید که در رو باز نمیکنه، گفت:
بازش کن، منم.
هوسوک که اونجا بود گفت:
دلیلی نمیبینم.
جونگ هی که سعی میکرد دلیل قانعکنندهای پیدا کنه، گفت:
بابا، میخوام کاردستیمو که با هرا درست کردم به مامانم نشون بدم.
هوسوک که نمیخواست کوتاه بیاد، گفت:
نه. برو اتاقت لباست رو عوض کن و برو پیش نامجون.
جونگ هی که چارهای نداشت، گفت:
چشم.
پسرک نتونست نامه رو به مادرش برسونه، ولی مصمم بود که اگه فرصتی پیدا کنه این کار رو انجام بده. وقتی وارد اتاقش شد، نامه رو زیر تختش قایم کرد و لباسش رو عوض کرد تا برای تمرین آماده بشه. با این که نقشه اش برای رسوندن نامه به مادرش درست پیش نرفت، اما امیدش رو از دست نداده بود و منتظر فرصت بعدی بود. در ضمن با خودش فکر میکرد این عمو که میگفت مامانش رو میشناسه کیه؟ و چرا انقدر مطمئنه؟
نمیدونم چرا دیشب آپلود نشد
- ۲۰.۴k
- ۲۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط