پارت
پارت ۳۸
جیمین یه لباس رسمی میپوشه
جیمین: زود تر حاضر شو باید بریم به یه مهمونی
ات: باشه
جیمین از اتاق میره بیرون و منتظر میمونه
که ات حاضر بشه
و بعد انتظار های فراوان ات بالاخره
از اتاق بیرون میاد و جیمین پایین پله ها
ایستاده بود و داشت با یکی از سرباز ها
صحبت میکرد که صدای کفش پاشنه
بلند که به زمین برخورد میکرد رو شنید
برگشت و دیدی ات داره از پله ها میاد پایین
جیمین از دیدن ات چشماش گشاد شده بود
انگار داشت به یه فرشته بی بال نگاه میکرد
ات انقدر با اون لباس سفید زیبا شده بود
که همه ی نگهبان های توی سالن داشن
بهش نگاه میکردن
ات: چطور شدم
جیمین سعی کرد خودشو جمع و جور کنه
جیمین: خوبه بیا بریم
جیمین به سمت اسب سلطنتیش میره
یه اسب نیرومند و سیاه
جیمین دستشو روی گردن اسب میزاره
ات: قراره با این بریم
جیمین: چیه نکنه بلد نیستی اسب سواری کنی
ات: خب راستش.......
جیمین سوار اسب میشه و دستشو سمت ات دراز میکه و منتظر میشه تا ات دستشو بگیره
اما ات اینکارو نمیکنه چون میترسید
جیمین: زود باش زیاد سخت نیست
ات: خب میترسم
اسب انگار متوجه حرف های اون دو نفر میشه
اون زانو هاشو خم میکنه و روی زمین میشینه
و ات راحت میتونه سوار اسب بشه
اسب از جاش بلند میشه و شروع میکنه به حرکت کردن
جیمین از پشت مواظب ات بود و افسار اسب رو به دست گرفت
جیمین: دیدی سخت نیست
ات: اره ولی میترسم تند حرکت کنه
جیمین: نگران نباش حواسم بهت هست
ات: اسمش چیه
جیمین: تاحالا روش اسم نگذاشتم
ات: پس خودم میزارم
عومممم لوسیفر چطوره
جیمین: خوبه
کامت بزارین ♥
جیمین یه لباس رسمی میپوشه
جیمین: زود تر حاضر شو باید بریم به یه مهمونی
ات: باشه
جیمین از اتاق میره بیرون و منتظر میمونه
که ات حاضر بشه
و بعد انتظار های فراوان ات بالاخره
از اتاق بیرون میاد و جیمین پایین پله ها
ایستاده بود و داشت با یکی از سرباز ها
صحبت میکرد که صدای کفش پاشنه
بلند که به زمین برخورد میکرد رو شنید
برگشت و دیدی ات داره از پله ها میاد پایین
جیمین از دیدن ات چشماش گشاد شده بود
انگار داشت به یه فرشته بی بال نگاه میکرد
ات انقدر با اون لباس سفید زیبا شده بود
که همه ی نگهبان های توی سالن داشن
بهش نگاه میکردن
ات: چطور شدم
جیمین سعی کرد خودشو جمع و جور کنه
جیمین: خوبه بیا بریم
جیمین به سمت اسب سلطنتیش میره
یه اسب نیرومند و سیاه
جیمین دستشو روی گردن اسب میزاره
ات: قراره با این بریم
جیمین: چیه نکنه بلد نیستی اسب سواری کنی
ات: خب راستش.......
جیمین سوار اسب میشه و دستشو سمت ات دراز میکه و منتظر میشه تا ات دستشو بگیره
اما ات اینکارو نمیکنه چون میترسید
جیمین: زود باش زیاد سخت نیست
ات: خب میترسم
اسب انگار متوجه حرف های اون دو نفر میشه
اون زانو هاشو خم میکنه و روی زمین میشینه
و ات راحت میتونه سوار اسب بشه
اسب از جاش بلند میشه و شروع میکنه به حرکت کردن
جیمین از پشت مواظب ات بود و افسار اسب رو به دست گرفت
جیمین: دیدی سخت نیست
ات: اره ولی میترسم تند حرکت کنه
جیمین: نگران نباش حواسم بهت هست
ات: اسمش چیه
جیمین: تاحالا روش اسم نگذاشتم
ات: پس خودم میزارم
عومممم لوسیفر چطوره
جیمین: خوبه
کامت بزارین ♥
- ۱۰.۳k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط