رمان فیکاگر نبودی
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت³
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
وای..
چه چشمای قشنگی داشت!
تاحالا انقد از نزدیک بهش نگاه نکرده بودم!
اهممم..
سریع از صندلی بلند شدم و سرمو انداختم پایین.
من: ب..ببخشید
از کنارم رد شد و یه لیوان آب خورد و دوباره به اتاقش برگشت.
ایشش.
شام رو براش کشیدم و خواستم صداش کنم..
وایسا ببینم، من الانننن بهش بگم چیییی؟
اقای سوکجین؟ اقای کیم؟ ایششششششش
سعی کردم لرزش صدام رو از بین ببرم: آقای کیم! شام اماده است!
مردم و زنده شدم تا همین جمله رو بگم.
یه گوشه وایسادم و سرمو انداختم پایین.
جین: سرتو بیار بالا،از این به بعدم بهم بگو سوکجین! بعدم، تو با من غذا میخوری! پس بیا بشین.
وا! تعجب کردم، من بشینم باهاش شام بخورم؟
هعییی نه اصلا..
جین: جیسو! بیا بشین!
از لحن جیسو گفتنش کیلو کیلو قند تو دلم آب کردن:)
من چم شده؟
رفتم دور ترین صندلی نشستم و یه زره غذا کشیدم و خوردم.
خجالت میکشیدم.
غذاش تموم شد و رفت توی اتاقش.
هوففف.
ظرف هارو که شستم برگشتم به اتاقی که حالا مال خودم شده بود.
لامپ روشن نکردم و توی همون تاریکی نشستم.
چقد دلم واسه جینا تنگ شده..
لباسم رو از سر شونم درآوردم و زخمای روی شونم و دیدم..
تنها گناهم خوشگلی بود!
و به خاطرش کلی کتک خوردم و زخمای که بعد چند سال هنوزم روی بدنمن..
قراره چه بلایی سرم بیاد؟
بغض سختی توی گلوم نشست.
گوشی کوچیکمو درآوردم و اهنگ (قوی سیاه) رو پلی کردم..
صدای بقیه رو نمیشنیدم و فقط صدای یونگی میومد..
هنوزم چشمای بچگیش جلوی چشامه..
خماری بکشید که پارت بعدی جر بخورید😂
پارت³
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
وای..
چه چشمای قشنگی داشت!
تاحالا انقد از نزدیک بهش نگاه نکرده بودم!
اهممم..
سریع از صندلی بلند شدم و سرمو انداختم پایین.
من: ب..ببخشید
از کنارم رد شد و یه لیوان آب خورد و دوباره به اتاقش برگشت.
ایشش.
شام رو براش کشیدم و خواستم صداش کنم..
وایسا ببینم، من الانننن بهش بگم چیییی؟
اقای سوکجین؟ اقای کیم؟ ایششششششش
سعی کردم لرزش صدام رو از بین ببرم: آقای کیم! شام اماده است!
مردم و زنده شدم تا همین جمله رو بگم.
یه گوشه وایسادم و سرمو انداختم پایین.
جین: سرتو بیار بالا،از این به بعدم بهم بگو سوکجین! بعدم، تو با من غذا میخوری! پس بیا بشین.
وا! تعجب کردم، من بشینم باهاش شام بخورم؟
هعییی نه اصلا..
جین: جیسو! بیا بشین!
از لحن جیسو گفتنش کیلو کیلو قند تو دلم آب کردن:)
من چم شده؟
رفتم دور ترین صندلی نشستم و یه زره غذا کشیدم و خوردم.
خجالت میکشیدم.
غذاش تموم شد و رفت توی اتاقش.
هوففف.
ظرف هارو که شستم برگشتم به اتاقی که حالا مال خودم شده بود.
لامپ روشن نکردم و توی همون تاریکی نشستم.
چقد دلم واسه جینا تنگ شده..
لباسم رو از سر شونم درآوردم و زخمای روی شونم و دیدم..
تنها گناهم خوشگلی بود!
و به خاطرش کلی کتک خوردم و زخمای که بعد چند سال هنوزم روی بدنمن..
قراره چه بلایی سرم بیاد؟
بغض سختی توی گلوم نشست.
گوشی کوچیکمو درآوردم و اهنگ (قوی سیاه) رو پلی کردم..
صدای بقیه رو نمیشنیدم و فقط صدای یونگی میومد..
هنوزم چشمای بچگیش جلوی چشامه..
خماری بکشید که پارت بعدی جر بخورید😂
- ۳.۰k
- ۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط