رمانتمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_هفتم
جلوم زانو زده بود چادرم دستش بود...چند ثانیه زل زده بودیم به چشای همدیگه که اون نگاهشو ازم گرفت و گفت:
یه دختر تنها این موقع شب توی خیابون چیکار میکنی
بعد مشکوک نگام کردو گفت:
ببینم شهرستانی هستی؟ فرار کردی؟
از این حرفش عصبی شدم تو چشاش زل زدمو گفتم:
نه فرار نکردم لازم نمی بینم برای شما توضیح بدم
چادرمو از دستش کشیدم و سرم کردم از جام بلند شدم تند قدم برداشتم
پشت سرم دوید گفت:
وایستا...وایستا ببینم... کجا میری تنهایی بازم می خوای گیر یه آدمی مثل اونا بیوفتی؟ خونهات کجاست بیا من میرسونمت
وایستادم راست میگفت اگه دوباره گیره اونا یا یکی مثل اونا می افتادم چی برگشتم نگاهش کردم تو چشاش نگاه کردم .. یعنی می تونستم بهش اعتماد کنم
نمیدونم باید چیکار میکردم ... حداقل این بهتر از اونا بود اگه ریگی تو کفشش بود که با اون چهار نفر در نمی افتاد که منو نجات بده
صداشو شنیدم:
بهم اعتماد کن بیا برسونمت خونه البته اگه اینجا زندگی میکنی و خونه داری؟
حرفی نزدم از کنارش رد شدم خواستم در ماشینو باز کنم ولی هرکاری کردم باز نشد... یهو یه صدای تیکی اومد ترسیدم کمی رفتم عقب برگشتم بهش نگاه کردم
همونطور که می اومد طرفم گفت:
ببخش قفل بود...
درو برام باز کرد بهش نگاه کردم می خواستم از چهره اش بخونم که می تونم بهش اعتماد کنم یا نه... ولی انگار چارهای نداشتم باید بهش اعتماد میکردم
سوار ماشین شدم درو بست و خودش ماشینو دور زدو نشست پشت فرمون
سرمو چسبوندم به پنجره ماشین چشامو بستمو زیر لب گفتم:
خدایا شکرت...ازت ممنونم
صدای مرد غریبه رو شنیدم که گفت:
خوب کجا زندگی میکنی؟
بهش نگاه کردم نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
تو محلهی....
چشاش گرد شد... ماشینو روشن کردو همون لحظه یه دستمال کاغذی از تو جعبه کشید بیرونو گرفت سمت من و گفت:
بگیر گوشه لبتو پاک کن خونی شده
دستمال و ازش گرفتمو گوشه لبمو پاک کردمو گفتم:
ممنونم
انگار حواسش نبود گفت:
بابت چی؟
چقدر گیج بود خنده ام گرفت:
بابت دستمال دیگه
آهان...خواهش میکنم قابلی نداشت و سکوت کرد و حرفی بینمون ردو بدل نشد
منم سرمو چسبوندم به شیشه و آروم اشک می ریختم و به خودم ... به این زندگی ... به بابا.. مریضیش... به اینکه چجوری باید اونهمه پولو تا فردا جور کنم... به اینکه قرار بود چه بلایی سرم بیاد
فکر میکردم......
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_هفتم
جلوم زانو زده بود چادرم دستش بود...چند ثانیه زل زده بودیم به چشای همدیگه که اون نگاهشو ازم گرفت و گفت:
یه دختر تنها این موقع شب توی خیابون چیکار میکنی
بعد مشکوک نگام کردو گفت:
ببینم شهرستانی هستی؟ فرار کردی؟
از این حرفش عصبی شدم تو چشاش زل زدمو گفتم:
نه فرار نکردم لازم نمی بینم برای شما توضیح بدم
چادرمو از دستش کشیدم و سرم کردم از جام بلند شدم تند قدم برداشتم
پشت سرم دوید گفت:
وایستا...وایستا ببینم... کجا میری تنهایی بازم می خوای گیر یه آدمی مثل اونا بیوفتی؟ خونهات کجاست بیا من میرسونمت
وایستادم راست میگفت اگه دوباره گیره اونا یا یکی مثل اونا می افتادم چی برگشتم نگاهش کردم تو چشاش نگاه کردم .. یعنی می تونستم بهش اعتماد کنم
نمیدونم باید چیکار میکردم ... حداقل این بهتر از اونا بود اگه ریگی تو کفشش بود که با اون چهار نفر در نمی افتاد که منو نجات بده
صداشو شنیدم:
بهم اعتماد کن بیا برسونمت خونه البته اگه اینجا زندگی میکنی و خونه داری؟
حرفی نزدم از کنارش رد شدم خواستم در ماشینو باز کنم ولی هرکاری کردم باز نشد... یهو یه صدای تیکی اومد ترسیدم کمی رفتم عقب برگشتم بهش نگاه کردم
همونطور که می اومد طرفم گفت:
ببخش قفل بود...
درو برام باز کرد بهش نگاه کردم می خواستم از چهره اش بخونم که می تونم بهش اعتماد کنم یا نه... ولی انگار چارهای نداشتم باید بهش اعتماد میکردم
سوار ماشین شدم درو بست و خودش ماشینو دور زدو نشست پشت فرمون
سرمو چسبوندم به پنجره ماشین چشامو بستمو زیر لب گفتم:
خدایا شکرت...ازت ممنونم
صدای مرد غریبه رو شنیدم که گفت:
خوب کجا زندگی میکنی؟
بهش نگاه کردم نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
تو محلهی....
چشاش گرد شد... ماشینو روشن کردو همون لحظه یه دستمال کاغذی از تو جعبه کشید بیرونو گرفت سمت من و گفت:
بگیر گوشه لبتو پاک کن خونی شده
دستمال و ازش گرفتمو گوشه لبمو پاک کردمو گفتم:
ممنونم
انگار حواسش نبود گفت:
بابت چی؟
چقدر گیج بود خنده ام گرفت:
بابت دستمال دیگه
آهان...خواهش میکنم قابلی نداشت و سکوت کرد و حرفی بینمون ردو بدل نشد
منم سرمو چسبوندم به شیشه و آروم اشک می ریختم و به خودم ... به این زندگی ... به بابا.. مریضیش... به اینکه چجوری باید اونهمه پولو تا فردا جور کنم... به اینکه قرار بود چه بلایی سرم بیاد
فکر میکردم......
- ۶.۶k
- ۲۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط