به جز صدای تو

به جز صدای تو
چه آوازی بشنوم
که لبخنده داوود را در زره‌اش ببینم
که سربازانش را از گرد سرم دور می‌کند.
به جز کلام تو، لبخندت
چه درخت شعله‌وری با من حرف می‌زند
و مرا نمی‌سوزاند.
از چه مرا آفریدی؟
به جز شکوه پرسش تو
کدام پرسش زندگی از بیهودگی نیست.
راضی‌ام به حضور تو در خاموشی
راضی‌ام به گلوله مشقی
که شبان زمستانی به صورت خوابالوده این کودک
پرت کرده‌یی
راضی‌ام به علم حساب
اگرچه حسابم را نکرده
از تو چنین دورم کرده است
راضی‌ام به معلم جغرافی
اگرچه به من نیاموخت
مرز جدایی‌ها تا کجاست
راضی‌ام به ایزد بانویی
که دست مرا گرفت
به اتاقش آورد
تا بنشینم، رضایت‌نامه‌یی بنویسم
بسپارمش به تو
آزاد شوم از زندانت.

شمس لنگرودی
دیدگاه ها (۲)

یجوری بعد تو تنها شدم که به هر آینده ای بی اعتمادم بدون تو ف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط