ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۶۰
و با لذت و متفکر :گفتم گمانم میشه از بهترین و به یاد
موندنی ترین روزهای زندگیم.
و پیش خودم فک کردم بعد از ورودم به زندگي جيمز کم کم داره به تعداد روز و شبهاي خوب و به یاد موندنیم اضافه
میشه.. قبل از اون این زندگی یکنواخت هیچي براي نشون دادن به
من نداشت..
با لبخند باریکي همونطور که لباسامو رخت اویز میزدم و توی کمد میذاشتم گفتم یه جورایی از تنها سفر کردن به یه کشور غریبه میترسم.. مرسی که منو به این سفر اوردي اونم قبل از اینکه..
و اروم گفتم فك كنم به زودي ديگه نشه زیاد سفر کرد نه؟ اينجوري مضطربانه میخواستم از زیر زبونش بکشم که
چقدر احتمال میده باردار شده باشم..
اما حرفي نزد..
فك كردم شاید منظورمو متوجه نشده و اروم گفتم منظورم
بارداریه..ممنون که قبل بارداري اوردیم.. باز چیزی نگفت...
گنگ در کمد رو بستم و نگاش کردم که..
عه .. واقعا خوابه؟ متعجب رفتم جلو...
تلويزيون روي شبكه اي مونده بود و چشماي جيمز بسته و
به نظر منظم نفس میکشید.
واه.. انگار جدي جدي خوابيده با دیوار حرف میزدم؟
لبخند پر محبتي رو لبم نشست و سري تكون دادم و رفتم تو
اتاق و یه یتو برداشتم و با احتیاط روش کشیدم.
. برقها رو خاموش کردم و اروم و گرفته رفتم تو اتاق و در
رو باز گذاشتم و تو تخت دراز کشیدم.
همونجور دراز کشیده میتونستم ببینمش و خیره خیره و با
محبت نگاش میکردم
خيلي سريع خوابش برد..عجیب بود. انگار خسته شده امروز..
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم و بالاخره خوابم برد..
دستي اروم روی موهام کشیده شد و شروع کرد به نوازش
کردنشون لبریز از لذتِ این خواب شیرین لبخند زدم.
همونجور نرم موهامو نوازش کرد و اونقدر اینکارو کرد تا باز
تو خواب غرق شدم.
خواب الود چشمامو باز کردم
هوا هنوز تاريك بود. به زور با چشمای نیمه باز به سالن و مبلی که جیمین روش دراز کشیده بود نگاه کردم و دنبالش گشتم
عه .. اون.. جیمینه؟
روي همون مبل نشسته بود و جلوش برگه و دستش خودکار بود و انگار میخواست یه چیزی بنویسه اما نمیتونست...
هي دست دست میکرد و صورت تو هم میکشید.
داره چیکار میکنه؟
به زور چشمامو باز نگه داشتم و نگاش کردم. اشفته کاغذ جلوش رو مچاله کرد و اشفته دست به موهاش
کشید و بلند شد و شروع کرد به قدم زدن
عين يويو جلوي چشماي شديداً خواب الود من جلو و عقب
میرفت.
( فصل سوم ) پارت ۴۶۰
و با لذت و متفکر :گفتم گمانم میشه از بهترین و به یاد
موندنی ترین روزهای زندگیم.
و پیش خودم فک کردم بعد از ورودم به زندگي جيمز کم کم داره به تعداد روز و شبهاي خوب و به یاد موندنیم اضافه
میشه.. قبل از اون این زندگی یکنواخت هیچي براي نشون دادن به
من نداشت..
با لبخند باریکي همونطور که لباسامو رخت اویز میزدم و توی کمد میذاشتم گفتم یه جورایی از تنها سفر کردن به یه کشور غریبه میترسم.. مرسی که منو به این سفر اوردي اونم قبل از اینکه..
و اروم گفتم فك كنم به زودي ديگه نشه زیاد سفر کرد نه؟ اينجوري مضطربانه میخواستم از زیر زبونش بکشم که
چقدر احتمال میده باردار شده باشم..
اما حرفي نزد..
فك كردم شاید منظورمو متوجه نشده و اروم گفتم منظورم
بارداریه..ممنون که قبل بارداري اوردیم.. باز چیزی نگفت...
گنگ در کمد رو بستم و نگاش کردم که..
عه .. واقعا خوابه؟ متعجب رفتم جلو...
تلويزيون روي شبكه اي مونده بود و چشماي جيمز بسته و
به نظر منظم نفس میکشید.
واه.. انگار جدي جدي خوابيده با دیوار حرف میزدم؟
لبخند پر محبتي رو لبم نشست و سري تكون دادم و رفتم تو
اتاق و یه یتو برداشتم و با احتیاط روش کشیدم.
. برقها رو خاموش کردم و اروم و گرفته رفتم تو اتاق و در
رو باز گذاشتم و تو تخت دراز کشیدم.
همونجور دراز کشیده میتونستم ببینمش و خیره خیره و با
محبت نگاش میکردم
خيلي سريع خوابش برد..عجیب بود. انگار خسته شده امروز..
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم و بالاخره خوابم برد..
دستي اروم روی موهام کشیده شد و شروع کرد به نوازش
کردنشون لبریز از لذتِ این خواب شیرین لبخند زدم.
همونجور نرم موهامو نوازش کرد و اونقدر اینکارو کرد تا باز
تو خواب غرق شدم.
خواب الود چشمامو باز کردم
هوا هنوز تاريك بود. به زور با چشمای نیمه باز به سالن و مبلی که جیمین روش دراز کشیده بود نگاه کردم و دنبالش گشتم
عه .. اون.. جیمینه؟
روي همون مبل نشسته بود و جلوش برگه و دستش خودکار بود و انگار میخواست یه چیزی بنویسه اما نمیتونست...
هي دست دست میکرد و صورت تو هم میکشید.
داره چیکار میکنه؟
به زور چشمامو باز نگه داشتم و نگاش کردم. اشفته کاغذ جلوش رو مچاله کرد و اشفته دست به موهاش
کشید و بلند شد و شروع کرد به قدم زدن
عين يويو جلوي چشماي شديداً خواب الود من جلو و عقب
میرفت.
- ۶.۹k
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط