پارت
#پارت249
نفسی از سر آسودگی کشید.
بلاخره گفت و خودش را راحت کرد.
حس میکرد بار سنگینی از دوشش برداشته شده است .
مهری فقط خیره نگاهش میکرد .
نمیدانست چه جوابی دهد .
موقعیت سختی بود !
روزبه خودش را جلو تر کشید و همانطور ک به آرنجش تکیه داده بود،
دست دیگرش را به سمت صورت مهری برد و انگشت اشاره اش را روی شقیقه اش کشید.
_توقع ندارم تو هم دوسم داشته باشی ولی خب میتونم یکار کنم ک بلاخره دوسم داشته باشی...
بلاخره لب باز کرد !
_من ، متوجه نمیشم چی میگی!
اصن نمی فهمم!
روزبه بیشتر به سمتش خم شد.
_ذهنتو زیاد درگیر نکن !
من بت علاقه دارم و میخوام ک از این به بعد بیشتر کنارم باشی.
مهری: بیشتر یعنی چه قد؟
روزبه لبخندی زد و گفت:
_تقریبا همیشه !
مهرنوش اخم کرد .
_کمت نباشه یه وقت.
روزبه خندید .
_کمم هست!
مهری نگاهش را به انگشتانش که درهم پیچشان میداد انداخت و با مکثی گفت:
_خب من چیکار کنم الان؟
روزبه به گونه های سرخش خندید!
میتوانست از همین فاصله صدای کوبش قلبش و حرارت بدنش را حس کند...
سرش را پایین آورد و بینی اش را بین موهایش فرو برد.
دستش را روی بازی مهری گذاشت و نفس عمیقی بین موهایش کشید.
_تو هم دوسم داشته باش!
بینی اش را به گونه اش کشید و صورتش را بوسید.
پوستش نرم و لطیف بود ، دلش میخواد ساعت ها لب هایش را همانجا نگه دارد !
اما میترسید مهری دلخورد شود .
عقب کشید و دستش را از دورش برداشت.
مهری چشم هایش را محکم بسته بود و لب هایش را به هم فشار میداد.
لبخندی زد .
_خوابت می اومد ، بخواب...
مهری پشتش را به روزبه کرد و پتو را روی سرش کشید.
_وای تروخدا گمشو برو بیروووون...
روزبه بلند خندید و از روی تخت بلند شد و به طرف در اتاق رفت..
...
نفسی از سر آسودگی کشید.
بلاخره گفت و خودش را راحت کرد.
حس میکرد بار سنگینی از دوشش برداشته شده است .
مهری فقط خیره نگاهش میکرد .
نمیدانست چه جوابی دهد .
موقعیت سختی بود !
روزبه خودش را جلو تر کشید و همانطور ک به آرنجش تکیه داده بود،
دست دیگرش را به سمت صورت مهری برد و انگشت اشاره اش را روی شقیقه اش کشید.
_توقع ندارم تو هم دوسم داشته باشی ولی خب میتونم یکار کنم ک بلاخره دوسم داشته باشی...
بلاخره لب باز کرد !
_من ، متوجه نمیشم چی میگی!
اصن نمی فهمم!
روزبه بیشتر به سمتش خم شد.
_ذهنتو زیاد درگیر نکن !
من بت علاقه دارم و میخوام ک از این به بعد بیشتر کنارم باشی.
مهری: بیشتر یعنی چه قد؟
روزبه لبخندی زد و گفت:
_تقریبا همیشه !
مهرنوش اخم کرد .
_کمت نباشه یه وقت.
روزبه خندید .
_کمم هست!
مهری نگاهش را به انگشتانش که درهم پیچشان میداد انداخت و با مکثی گفت:
_خب من چیکار کنم الان؟
روزبه به گونه های سرخش خندید!
میتوانست از همین فاصله صدای کوبش قلبش و حرارت بدنش را حس کند...
سرش را پایین آورد و بینی اش را بین موهایش فرو برد.
دستش را روی بازی مهری گذاشت و نفس عمیقی بین موهایش کشید.
_تو هم دوسم داشته باش!
بینی اش را به گونه اش کشید و صورتش را بوسید.
پوستش نرم و لطیف بود ، دلش میخواد ساعت ها لب هایش را همانجا نگه دارد !
اما میترسید مهری دلخورد شود .
عقب کشید و دستش را از دورش برداشت.
مهری چشم هایش را محکم بسته بود و لب هایش را به هم فشار میداد.
لبخندی زد .
_خوابت می اومد ، بخواب...
مهری پشتش را به روزبه کرد و پتو را روی سرش کشید.
_وای تروخدا گمشو برو بیروووون...
روزبه بلند خندید و از روی تخت بلند شد و به طرف در اتاق رفت..
...
- ۵.۶k
- ۰۴ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط