عشق مافیایی p8
که یهو با لخت(شورت وسوتین تنش بود) ات روبه رو شدم که یهو جیغ فرابنفش کشید وگفت
ات: جونکوکییییی تو که چیزی ندیدی
کوک: نه ات هیچی ندیدم
ات: وای ابروم رفت
کوک: بخدا چیزی ندیدم
ات: چرا در زدن بلد نیستییییی(بغض)
کوک: ات ببخشید واقعاحواسم نبود به خدا چیزی ندیدم
ات: باشه برو
باشه ای آروم گفتم وبه سمت اتاقم رفت ولی همچیزو دیدم بدن کوچولو و بلورین سینه های بزرگ که انگاری خیلی نرمن و باسنش که اصلا حرف نداشت این جمله تو مغزم لب پایین رو گاز گرفتم و در اتاقم رو باز کردم امروزم یه وقت بایه هرزه دیگه دارم تا بک.نمش ساعت ۱۰ شب قرار داشتم
ولی اون هر.زه هه به یه انگشت ات هم نمیرسه باید به ات بگم که میرم یه کاری برام پیش اومده شرکت ساعت نگاه کردم ساعت ۷ بود خودمو پرت کردم رو تخت ویک ساعت تصمیم گرفتم بخوابم و.....(تاریکی)
ات: جونکوکییییی تو که چیزی ندیدی
کوک: نه ات هیچی ندیدم
ات: وای ابروم رفت
کوک: بخدا چیزی ندیدم
ات: چرا در زدن بلد نیستییییی(بغض)
کوک: ات ببخشید واقعاحواسم نبود به خدا چیزی ندیدم
ات: باشه برو
باشه ای آروم گفتم وبه سمت اتاقم رفت ولی همچیزو دیدم بدن کوچولو و بلورین سینه های بزرگ که انگاری خیلی نرمن و باسنش که اصلا حرف نداشت این جمله تو مغزم لب پایین رو گاز گرفتم و در اتاقم رو باز کردم امروزم یه وقت بایه هرزه دیگه دارم تا بک.نمش ساعت ۱۰ شب قرار داشتم
ولی اون هر.زه هه به یه انگشت ات هم نمیرسه باید به ات بگم که میرم یه کاری برام پیش اومده شرکت ساعت نگاه کردم ساعت ۷ بود خودمو پرت کردم رو تخت ویک ساعت تصمیم گرفتم بخوابم و.....(تاریکی)
- ۸.۴k
- ۰۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط