شب دردناک
( شب دردناک )
پارت ۷۳
جونکوک: حالت خوب نیست بعدا حرف میزنیم
ات : تو دلم فقد و فقد یه عوضی هستی همه شما مردا
کم کم اشک هایش جاری شدن و رو زمین نشست با صدا بلند گریه میکرد جونکوک هم کنارش نشست
جونکوک: ببین ات کافه دیگه بریم تو ماشین داری عصبانیم میکنی
کم کم حالت تهوع گرفت و جلو جونکوک بالا آورد جونکوک بدون اینکه حالش بهم بخوره آروم آورم دستش را گذاشت رو کمرش و کمی نوازشش کرد تا کمی حالش خوب شه... دختره دیگه از حال رفت و جونکوک دوباره بغلش گرفت سوار ماشین کرد
تو کله راه خواب بود تا رسیدن به عمارت.....
تماسی با ایل سونگ گرفت و ایل سونگ از عمارت بیرون رفت
جونکوک در ماشین را بار کرد و ات را از ماشین بغل گرفت و سمته در رفت .... برادرش با کلافگی غر زد و گفت
ایل سونگ: وای خدا ببین با خودش چیکار کرده
جونکوک با حالت چهره کنجکاو گفت ..
جونکوک: اتاقش کجاست
ایل سونگ: آروم تر پدر و مادر خوابن بیا از این طرفه.....
____________ صبح روزه بعد
با تکان خوردن چشم هایش را باز کرد وبه بانی کوچولو نگاه کرد
جونکوک: بیدار شدی بانی
خرگوش اش را در آغوش اش گرفت و دوباره چشم هایش گرم خواب شد ولی تماسی به گوشی اش آمد... کلافه بانی را رها کرد و خرگوشه از رو تخت بلند شد و سمته در رفت ... جونکوک کلافه گوشی را برداشت
جونکوک: بله .....
هیری: امروز همه جلسه ها رو کنسل کردن آقا
جونکوک: خب چرا کی
هیره : آقا پارک ایل سونگ گفتن امروز تولده خواهرش ات هست و همه کار کنان را دعوت کردن
جونکوک رو تخت نشست و با کلافگی گفت ....
جونکوک: پس امروز تولدشه ...باشه هیره متوجه شدم
تماس را به پایان رساند و گوشی را پرت کرد رو تخت و دستی تو موهایش کشید
جونکوک: امروز درست سالگرد رفتن خواهرم هستش فقد بخاطر ات خواهرم رو از دست دادم ات قاتلی و خودت داری به زندگی قشنگت میرسی ...
پارت ۷۳
جونکوک: حالت خوب نیست بعدا حرف میزنیم
ات : تو دلم فقد و فقد یه عوضی هستی همه شما مردا
کم کم اشک هایش جاری شدن و رو زمین نشست با صدا بلند گریه میکرد جونکوک هم کنارش نشست
جونکوک: ببین ات کافه دیگه بریم تو ماشین داری عصبانیم میکنی
کم کم حالت تهوع گرفت و جلو جونکوک بالا آورد جونکوک بدون اینکه حالش بهم بخوره آروم آورم دستش را گذاشت رو کمرش و کمی نوازشش کرد تا کمی حالش خوب شه... دختره دیگه از حال رفت و جونکوک دوباره بغلش گرفت سوار ماشین کرد
تو کله راه خواب بود تا رسیدن به عمارت.....
تماسی با ایل سونگ گرفت و ایل سونگ از عمارت بیرون رفت
جونکوک در ماشین را بار کرد و ات را از ماشین بغل گرفت و سمته در رفت .... برادرش با کلافگی غر زد و گفت
ایل سونگ: وای خدا ببین با خودش چیکار کرده
جونکوک با حالت چهره کنجکاو گفت ..
جونکوک: اتاقش کجاست
ایل سونگ: آروم تر پدر و مادر خوابن بیا از این طرفه.....
____________ صبح روزه بعد
با تکان خوردن چشم هایش را باز کرد وبه بانی کوچولو نگاه کرد
جونکوک: بیدار شدی بانی
خرگوش اش را در آغوش اش گرفت و دوباره چشم هایش گرم خواب شد ولی تماسی به گوشی اش آمد... کلافه بانی را رها کرد و خرگوشه از رو تخت بلند شد و سمته در رفت ... جونکوک کلافه گوشی را برداشت
جونکوک: بله .....
هیری: امروز همه جلسه ها رو کنسل کردن آقا
جونکوک: خب چرا کی
هیره : آقا پارک ایل سونگ گفتن امروز تولده خواهرش ات هست و همه کار کنان را دعوت کردن
جونکوک رو تخت نشست و با کلافگی گفت ....
جونکوک: پس امروز تولدشه ...باشه هیره متوجه شدم
تماس را به پایان رساند و گوشی را پرت کرد رو تخت و دستی تو موهایش کشید
جونکوک: امروز درست سالگرد رفتن خواهرم هستش فقد بخاطر ات خواهرم رو از دست دادم ات قاتلی و خودت داری به زندگی قشنگت میرسی ...
- ۱۸.۴k
- ۱۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط