دیدار با شوالیه ماه
دیدار با شوالیه ماه
بخش چهلوپنجم
سونیک💙
وقتی که شدو بغلم کرد آرامش خاصی بهم داد، دلم نمیخواست ازش جدا بشم. گونهم رو ماچ کرد.
شدو: من هیچوقت از کنارت نمیرم سونیک.
_ خیلی ازت ممنونم شدو.
اولین دونههای برف از آسمون اومد، کمکم زمستون داره میاد و چه اتفاقاتی که نیوفتاده.
شدو: وایی داره برف میاد! خیلی عالیه من عاشق زمستونم.
_ منم همینطور شدو، نظرت چیه یکم راه بریم؟
شدو: آره موافقم.
با شدو توی جنگل قدم میزنیم، تقریبا یکم زمین سفید شده بود و برق میزد، خیلی زیبا بود. یک ساعتی رو راه میریم و به زیباییهای جنگل نگاه میکنیم.
_ خب شدو، من بهتره برگردم شهر، شیفت کاریم داره شروع میشه...بعدا میبینمت.
شدو: سونیک! یه لحظه!
_ چی شده؟؟
شدو: نظرت چیه وقتی که اولین روز فصل زمستون شروع شد به جشن بیای.
_ اووو راست میگی تقریبا یادم رفته بود. آره میام دل تو دلم نیست که دوباره به این جشن بیام.
شدو خوشحال شد و گفت که پس واسه اون روز خودمو حسابی آماده کنم، ازش خداحافظی کردم.
توی راه خیلی فکر میکردم، از اینکه قراره بعدش چی بشه. شدو عاشق اینه که اینجا بمونه و دوست نداره از خونهاش دور بشه. بهش حق میدم، و منم....واقعا نمیدونم چیکار کنم.
میرسم به شهر و میرم خونه تا آماده بشم. رفتم اداره پست و نامههارو گرفتم و داشتم که تحویل میدادم، یه سر رفتم کافه امی، حسابی خسته شده بودم.
امی: سونیک! بهتری؟ امروز یکم خستهای.
_ آره چون تازه از جنگل اومدم.
امی: واقعا یعنی شدو الان کامل بهتره؟
_ آره قدرتهاشم پس گرفته و بهتر از قبلشه...
امی: من این قیافه رو میشناسم سونیک...موضوع چیه؟!
_ اهههه...امی نمیدونم چم شده احساس میکنم که دیگه قرار نیست شدو رو ببینم.
امی: چی برای چی؟؟!
_ خب میدونی که جنگل خونهی اصلی اونه و میدونم زندگی توی شهر رو دوست داره اما دلش برای خونهش تنگ میشه نمیدونم چیکار کنم.
امی: آههه... سونیک تو و شدو خیلی صمیمی هستید، و احساس میکنم دوری تون خیلی سخته. تو چرا نمیری پیشش؟
_ من؟؟!
امی: آره اون خونش زیاد از اینجاهم دور نیست. میتونی بری کنارش، اون دوست داره که تو کنارش باشی.
این حرف امی خیلی منو به فکر فرو برد و راستش داست درست میگفت.
_ ازت ممنونم امی، تو همیشه مشکل گشا همه هستی.
امی: اووو سونیک خجالتم نده ممنونم حالا برو که دیر به کارت میرسی.
_ فعلا امی...
بخش چهلوپنجم
سونیک💙
وقتی که شدو بغلم کرد آرامش خاصی بهم داد، دلم نمیخواست ازش جدا بشم. گونهم رو ماچ کرد.
شدو: من هیچوقت از کنارت نمیرم سونیک.
_ خیلی ازت ممنونم شدو.
اولین دونههای برف از آسمون اومد، کمکم زمستون داره میاد و چه اتفاقاتی که نیوفتاده.
شدو: وایی داره برف میاد! خیلی عالیه من عاشق زمستونم.
_ منم همینطور شدو، نظرت چیه یکم راه بریم؟
شدو: آره موافقم.
با شدو توی جنگل قدم میزنیم، تقریبا یکم زمین سفید شده بود و برق میزد، خیلی زیبا بود. یک ساعتی رو راه میریم و به زیباییهای جنگل نگاه میکنیم.
_ خب شدو، من بهتره برگردم شهر، شیفت کاریم داره شروع میشه...بعدا میبینمت.
شدو: سونیک! یه لحظه!
_ چی شده؟؟
شدو: نظرت چیه وقتی که اولین روز فصل زمستون شروع شد به جشن بیای.
_ اووو راست میگی تقریبا یادم رفته بود. آره میام دل تو دلم نیست که دوباره به این جشن بیام.
شدو خوشحال شد و گفت که پس واسه اون روز خودمو حسابی آماده کنم، ازش خداحافظی کردم.
توی راه خیلی فکر میکردم، از اینکه قراره بعدش چی بشه. شدو عاشق اینه که اینجا بمونه و دوست نداره از خونهاش دور بشه. بهش حق میدم، و منم....واقعا نمیدونم چیکار کنم.
میرسم به شهر و میرم خونه تا آماده بشم. رفتم اداره پست و نامههارو گرفتم و داشتم که تحویل میدادم، یه سر رفتم کافه امی، حسابی خسته شده بودم.
امی: سونیک! بهتری؟ امروز یکم خستهای.
_ آره چون تازه از جنگل اومدم.
امی: واقعا یعنی شدو الان کامل بهتره؟
_ آره قدرتهاشم پس گرفته و بهتر از قبلشه...
امی: من این قیافه رو میشناسم سونیک...موضوع چیه؟!
_ اهههه...امی نمیدونم چم شده احساس میکنم که دیگه قرار نیست شدو رو ببینم.
امی: چی برای چی؟؟!
_ خب میدونی که جنگل خونهی اصلی اونه و میدونم زندگی توی شهر رو دوست داره اما دلش برای خونهش تنگ میشه نمیدونم چیکار کنم.
امی: آههه... سونیک تو و شدو خیلی صمیمی هستید، و احساس میکنم دوری تون خیلی سخته. تو چرا نمیری پیشش؟
_ من؟؟!
امی: آره اون خونش زیاد از اینجاهم دور نیست. میتونی بری کنارش، اون دوست داره که تو کنارش باشی.
این حرف امی خیلی منو به فکر فرو برد و راستش داست درست میگفت.
_ ازت ممنونم امی، تو همیشه مشکل گشا همه هستی.
امی: اووو سونیک خجالتم نده ممنونم حالا برو که دیر به کارت میرسی.
_ فعلا امی...
- ۶.۴k
- ۰۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط