آلبرت تو تو زبون خیلی تندی داری برای کسی که فقط یک مشاوره

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻
𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟏»

★........★........ ★........★.......

آلبرت: تو... تو زبون خیلی تندی داری برای کسی که فقط یک مشاوره.
میدونم...
میدونم توی لعنتی اون اطلاعات رو پنهان کردی...
فقط میتونی با یک جمله...
تو میتونی با یک جمله مسیر این سلطنت رو تغییر بدی...
پس بگو امیلی ازت تمنا میکنم.
راحتش کن برام... بدون درد.


سکوت سنگین دوباره حاکم شد...
چشماش مثل شعله ای از اتیش بود..
پر از خشم...


با صدای گرفته گفت...


آلبرت: پس تصمیم نهاییت همینه امیلی؟
سکوت؟ هیچ حقیقتی؟


با خونسردی تمام گفتم...

امیلی/کاترین: حقیقت رو هیچوقت برملا نمیکنند... نگهش میدارن تا خونی نریزد.


چاقو هنوز دستش بود..
نفس بلندی کشید،
از ته دلش.
قدمی به سمتم برداشت...


آلبرت: پس مجبورم!
اگه اطلاعات نمیدی...
باید با خون بخرمش!
باید این سلطنت رو با خون برای خودم کنم.
شاهزاده اول... اون مانع اصلیه.
باید کشته بشه. اون...
اون باید کشته بشه و..
و انگلستان از نو شروع کنه...
با من نه با اون!


لبخند ارومی اومد روی لبم...
لبخندی از جنس تلخ و درد...


امیلی/کاترین: حواست رو بهتره جمع کنی شاهراده...
سلطنتی که با خون ساخته بشه با اولین بارون نابود میشه.


فریاد زد...
با لحن تیزتر فریاد زد...
پر از تهدید...


سریع بهم نزدیک شد با یکی از دستاش بازوم رو گرفت با اونیکی دستش چاقو رو نزدیک قلبم اورد..

ترسی نداشتم..
اون ترسو تر از این حرفا بود که بخواد بلایی سرم بیاره.



آلبرت: به من گوش کن! امیلی...
اگه حتی یکی از این کلمه حرف هایی که زدی رو به کسه دیگه ای بگی،... قسم میخورم با همین چاقو...
خودم خفت میکنم!!!


نیشخندی بهش زدم...

امیلی/کاترین: قسم هات رو برای تاج نگهدار شاهزاده.
نه برای تهدید دختری که حقیقت رو نگه داشته.
من ساکت میمونم...
اما نه از ترس تو.
از احترام به کشوری که هنوز به سقوطش باور ندارم.


لحظه ای مکث کرد...
چاقو رو پایین اورد...
ولی هنوزم خشم تو چهرش میجوشید...

ادامه دارد...
اخر هفته ادامه رو میزارم دخترا...


حمایت کنید لطفا انرژی داشته باشم بنویسم...