همه چیزی

همه چیزی
به هیأتِ او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر
از اوگریز نیست...

#احمد_شاملو
دیدگاه ها (۵)

دل من و این تلخی بی‌نهایتسرچشمه‌اش کجاست...؟ ‌#احمد_شاملو

بنگر !چه آتشی زتو بر پاست در دلم ...#هوشنگ_ابتهاج

و آن‌هنگام که در پیشگاه حُسن‌‌ات قرار گرفتم ساکت ایستادم،که ...

به خاطر آرزوى يك لحظه منكه پيش تو باشمبه خاطر دست هاى كوچك ا...

...:)

چشم های توکه مثل خون دررگ های من دویدیک بار دیگرمرا به زندگی...

.چون قایق بی سرنشین در شب ابریدریاهای تاریک را به جانبِ غرقا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط