Between ashes and light

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣
part 5


او را دید.
میدوریا در میان باران در حال سقوط بود، چشمانش بسته، چهره‌اش آرام، مثل کسی که بالاخره تسلیم شده.

باکوگو فریاد زد:
«نه! نه لعنتی!»

و بدون لحظه‌ای تردید، با تمام قدرتش به سمت پایین پرید.
انفجارهای کوچک از دستانش بیرون زدند، سرعت گرفت، باد اطرافش را شکافت، و درست چند متر مانده به زمین، دستش را دراز کرد

گرفتش.

زمین زیر پایشان لرزید، اما او موفق شده بود. میدوریا در آغوشش بود، بی‌هوش، سبک، بی‌دفاع.
باکوگو به نفس‌نفس افتاده بود.

و همان‌طور که باران روی صورتش می‌ریخت، فریاد زد:
«احمق! می‌فهمی؟ احمق لعنتی! من... من نگرانت شدم!»

صدایش شکست.
چیزی داغ از چشمانش پایین ریخت، و خودش هم نفهمید اشک بود یا باران.



این پارت رو خودم به شخصه خیلی دوست داشتم 😭❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹
دیدگاه ها (۶)

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۶دقایقی بعد، بقی...

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۷با صدایی آرام گ...

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۴بعد، با صدایی ک...

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۳دو روز گذشت.مید...

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۱۸اما به محض تما...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط