به رهی دیدم

... به رهی دیدم....
به رهی دیدم برگ خزان
پژمرده زبیداد زمان
کزشاخه جدا بود
چوزگلشن روکرده نهان
دررهگذرش بادخزان
چون پیک بلا بود
ای برگ ستمدیده ی پاییزی
آخرتوزگلشن زچه بگریزی
روزی توهم آغوش گلی بودی
دلداده ومدهوش گلی بودی
ای عاشق شیدا
دلداده ی رسوا
گویمت چرافسرده ام
درگل نه صفایی باشدنه وفایی
جزستم زدل نبرده ام
آه بارغمت دردل بنشاندم
درره اومن جان بفشاندم
تاشودنوگل گلشن ودیده شود
رفت آن گل من ازدست
باخاروخسی پیوست
من ماندموصدخارستم
این پیکربی جان....
دیدگاه ها (۱)

دوست گر یکرنگ باشد من فدایش میشوم....گر دو رنگی کرد سنگ زیر ...

.... هر شب که میخواهم بخوابممیگویمصبح که آمدی با شاخه ای گل ...

.... زن قداست دارد، برای با او بودن باید "مرد" بود ! نه نر...

... "یادگرفتم بخندم وببخشمخدانیستماما……………..زیرسایه اش بزرگ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط