پارت : ۳۹
کیم یوری 24ژانویه 2023، ساعت 8:150
صبح با بوی قهوه و صدای خنده ی دور ، یوری رو از خواب بیرون کشید .
نور مالیم از الی پرده ها خزیده بود توی اتاق و موج ها از دور ، مثل یه لالایی نیمه تمام ، هنوز میزدن به ساحل .
با موهای آشفته و چشم هایی که هنوز خواب آلود بودن ، از تخت پایین اومد ، پله ها رو آروم پایین رفت ، ولی همین که به سالن رسیدن ، همه ی نگاه ها به سمتش برگشتن .
مادرش ، زن عمو ، حتی پدرش ، همه با لبخند هایی که بوی راز میدادن .
عمو با صدایی بلند و پرشور گفت: _ تبریک میگم دخترم !
یوری پلک زد .
+ تبریک برای چی ؟
مادرش جلو اومد ، دستش رو گرفت :
_ تهیونگ بهمون گفته که قراره شما دوتا با هم ازدواج کنید .
یوری حس کرد زمین زیر پاش یه لحظه خالی شد .
+ چی ؟!
صداش کمی بلندتر از حد معمول بود ، نگاهش بی اختیار رفت سمت تهیونگ که با خونسردی ،قهوه ش رو روی میز گذاشته بود و انگار از قبل آماده این لحظه بود .
یوری با صدایی که کمی لرز داشت گفت :
+ زود باش ... بیا تو حیاط ، کارت دارم.
______________________________
کیم تهیونگ 24ژانویه 2023، ساعت۰۸:۲۷
رفتن تو حیاط و هوای صبح بوی نمک و برگ های خیس رو با خودش داشت و صدای مرغ های دریایی که همه جا رو پر کرده بود.
یوری رو به تهیونگ دست به سینه ایستاد .
+ این دیگه چه بازی ایه ؟
تهیونگ چند لحظه نگاهش کرد ، بعد آهسته گفت :
_ یه ماموریت تو راهه ، من به کمک تو احتیاج دارم که بریم سانفرانسیسکو ، خانواده هامون هیچ وقت اجازه نمیدادن بی دلیل با هم سفر کنیم ..... این بهترین دلیله ، فعلا با نقشه م راه بیا ، وقتی برگشتیم سئول همه جزئیات رو میگم.
[ نمی تونم بهش بگم که این فقط یه ماموریت نیست.نمی تونم بگم که هر بار نگاهش میکنم ، حس میکنم دارم به چیزی نزدیک تر میشم که سال ها دنبالش بودم. نمی تونم بگم که این ازدواج ، حتی اگر روی کاغذ باشه ، برای من مثل بستن یه بندر امنه ..... جایی که بعد از هر طوفان ، میدونم میتونم برگردم و اگه روزی از من جدا شد ... حداقل بهونه ای دارم که دیگه هیچ وقت با کس دیگه ازدواج نکنم ، که تا آخر عمر با خیال اون زندگی کنم.]
_________________________
کیم یوری 24ژانویه 2023، ساعت ۰۸:3۸
یوری با ابروهای درهم گفت :
×مطمئنی که فقط این دلیل رو داری ؟
تهیونگ مکث کرد :
_ نه .... دلیل اصلی م شاید با تو بودنه ، شاید مطمئن شدن از این که حتی اگه روزی ازم جدا شدی من بعد تو دیگه دنبال کسی نمیرم ، فقط با خاطره ت زندگی میکنم.
یوری نفسش رو آهسته بیرون داد .
[ این مرد .... یا بزرگترین دروغگو ئه ، یا راستگوترین آدمی که میشناسم و هردوش عجیبه ]
_____________________
صبح با بوی قهوه و صدای خنده ی دور ، یوری رو از خواب بیرون کشید .
نور مالیم از الی پرده ها خزیده بود توی اتاق و موج ها از دور ، مثل یه لالایی نیمه تمام ، هنوز میزدن به ساحل .
با موهای آشفته و چشم هایی که هنوز خواب آلود بودن ، از تخت پایین اومد ، پله ها رو آروم پایین رفت ، ولی همین که به سالن رسیدن ، همه ی نگاه ها به سمتش برگشتن .
مادرش ، زن عمو ، حتی پدرش ، همه با لبخند هایی که بوی راز میدادن .
عمو با صدایی بلند و پرشور گفت: _ تبریک میگم دخترم !
یوری پلک زد .
+ تبریک برای چی ؟
مادرش جلو اومد ، دستش رو گرفت :
_ تهیونگ بهمون گفته که قراره شما دوتا با هم ازدواج کنید .
یوری حس کرد زمین زیر پاش یه لحظه خالی شد .
+ چی ؟!
صداش کمی بلندتر از حد معمول بود ، نگاهش بی اختیار رفت سمت تهیونگ که با خونسردی ،قهوه ش رو روی میز گذاشته بود و انگار از قبل آماده این لحظه بود .
یوری با صدایی که کمی لرز داشت گفت :
+ زود باش ... بیا تو حیاط ، کارت دارم.
______________________________
کیم تهیونگ 24ژانویه 2023، ساعت۰۸:۲۷
رفتن تو حیاط و هوای صبح بوی نمک و برگ های خیس رو با خودش داشت و صدای مرغ های دریایی که همه جا رو پر کرده بود.
یوری رو به تهیونگ دست به سینه ایستاد .
+ این دیگه چه بازی ایه ؟
تهیونگ چند لحظه نگاهش کرد ، بعد آهسته گفت :
_ یه ماموریت تو راهه ، من به کمک تو احتیاج دارم که بریم سانفرانسیسکو ، خانواده هامون هیچ وقت اجازه نمیدادن بی دلیل با هم سفر کنیم ..... این بهترین دلیله ، فعلا با نقشه م راه بیا ، وقتی برگشتیم سئول همه جزئیات رو میگم.
[ نمی تونم بهش بگم که این فقط یه ماموریت نیست.نمی تونم بگم که هر بار نگاهش میکنم ، حس میکنم دارم به چیزی نزدیک تر میشم که سال ها دنبالش بودم. نمی تونم بگم که این ازدواج ، حتی اگر روی کاغذ باشه ، برای من مثل بستن یه بندر امنه ..... جایی که بعد از هر طوفان ، میدونم میتونم برگردم و اگه روزی از من جدا شد ... حداقل بهونه ای دارم که دیگه هیچ وقت با کس دیگه ازدواج نکنم ، که تا آخر عمر با خیال اون زندگی کنم.]
_________________________
کیم یوری 24ژانویه 2023، ساعت ۰۸:3۸
یوری با ابروهای درهم گفت :
×مطمئنی که فقط این دلیل رو داری ؟
تهیونگ مکث کرد :
_ نه .... دلیل اصلی م شاید با تو بودنه ، شاید مطمئن شدن از این که حتی اگه روزی ازم جدا شدی من بعد تو دیگه دنبال کسی نمیرم ، فقط با خاطره ت زندگی میکنم.
یوری نفسش رو آهسته بیرون داد .
[ این مرد .... یا بزرگترین دروغگو ئه ، یا راستگوترین آدمی که میشناسم و هردوش عجیبه ]
_____________________
- ۱.۴k
- ۲۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط