همیشه میترسیدم

:
همیشه میترسیدم،
میترسیدم از اینکه جایی نتوانم
دیوارِ رابطه مان را محکم بسازم؛
از اینکه نتوانم حریفِ سرمایی شوم که قرار است
روزی سراغمان بیاید؛
من میترسیدم از اینکه درگیرِ تکرار شویم،
از اینکه هر چه بگردیم،
چیزِ جدیدی برای خوشحال کردنِ هم پیدا نکنیم؛
من از ترس،خواستم امتحانَش کنم،
برایش نوشتم:
"همه چیز همینجا باید تمام شود! امیدوارم مرا ببخشی"
و برایش ارسال کردم،
که بشنوم نه جانم،
هنوز اولِ راهیم،
که بشنوم
این دنیا یک من و تو دارد و یک قولِ ماندن،
تا خبر رسیدنمان را به گوش همه برساند؛
چند دقیقه بعد اما پیامش رسید
"اصراری نیست عزیزِ من،هر طور مایلی"!
باور نکردم،
بار ها خواندم و خواندم و خواندم؛
گشتم بین تمامِ کلماتش
تا پیدا کنم چیزی که دستَش را بند کنم که بماند،
تا پیدا کنم جوابِ از روی غرورِ لعنتی اش را؛
حرفَش اما کامل بود و محکم؛
حرفش
همان بود که مدتها ترسَش را داشتم؛
که روزی هیچ اتفاقی نتواند سر ذوقش را
برای ماندن باز کند،
که درگیرِ روزمرگی شده باشیم و سرما را نفهمیم،
مارا،
یک امتحانِ لعنتی تمام کرد،
امتحانی که قرار بود به زندگی دلگرم تَرمان کند!

عشق_شرقی
دیدگاه ها (۳)

🍃 .من زادهء این زمان نیستم..در من زنیست با صلابت با چادری گ...

.عزیز می‌گفت عزیز میشی واسه کسی که خاطرتو میخواد...می‌گفت قه...

.کارِ مرا به نیم نگاهش تمام کردبنگر چه میکند نگهِ ناتمامِ او...

من دلم روشن استروزی تو از راه می رسیکوچه عطر تو را می گیرددی...

°چںٰٰٖٖد𐇽 پارت⃘ے°‌ ب𐨍ځش𐇽 ¹هوا بارونی بود! و تاریکی همه جات...

داستان نویسی پارت ۳فصل پنجم: سایه‌های گذشتهیک هفته پس از ناب...

شش ماه از آن شبِ عمیق گذشته بود. آن اعتراف، آن بوسه‌ی پیمان،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط