یادگاری از تاریکی

"یادگاری از تاریکی"
"پارت پنجم"

اما چیزی که من را خوشحال میکرد قدمی بود که دیوید برای زندگی نرمالش برداشت....

فصل دوم کوتوله:
از روزی که دیوید تصمیم گرفته که یک زندگی عادی داشته باشد سه ماه میگذرد. من از اون روز تا به الان تمام وقتم را برای آموزش به دیوید صرف کردم. خون اشام ها، ای کیو بالایی دارند. برای همین دیوید زود یاد میگیرد. فردا هم روزی است که دیوید پا به اجتماع میگذارد. دبیرستان جای جالبی نیست. من میدانم چون خودم استاد هستم. من معمولا برای بچه های کوچک تر تدریس میکنم، اما به خاطر دیوید هم که شده باید به عنوان استاد در دبیرستان ~لیسه سن مارک~ (Lycee saint Marc) تدریس کنم. تقریبا همه چیزهای لازم را به دیوید آموختم. ولی او هنوزم با دیدن هر چیزی ذوق زده میشود. بارها به او هشدار دادم که مثل یک فرد عادی رفتار کند اما کنجکاوی او نسبت به وسایل پیشرفته انسان ها غیر قابل کنترل است. به هرحال امروز را باید جشن بگیریم. دیوید سه ماه را به خوبی گذراند و زحمت کشید تا راجب این دنیا یاد بگیرد و حالا لایق پاداش است. دیوید را صدا زدم و از او خواستم تا آماده شود. قرار است با هم به کافه مورد علاقه او برویم تا باهم صبحانه بخوریم. دیوید با شوق و ذوق آماده میشود.
در طول راه دیوید با لبخند بزرگی که بر روی لب دارد از پشت پنجره ی ماشین، که با گرد و غبار جلوی دید بهتر او را میگرفت به بیرون خیره شده بود. تا به حال دیوید را اینقدر هیجان زده ندیده بودم. مثل پرنده ای در قفس که بعد از سال ها قراره از قفسی که در گوشه ی تاریک اتاقی خاک میخورد آزاد شود.
-دیوید! آماده هستی؟
+معلومه که اره!
-عالیه
قلبم از خوشحالی تند تند می تپد. از اینکه توانسته ام دیوید را اینقدر خوش حال ببینم خیلی خوشحالم. بالاخره خواهر زاده عزیزم میتواند طمع خوشبختی را بچشد.
حالا دیگر به مقصد رسیدیم. کافه ای زیبا که میدونم دیوید عاشق آن است.
"پایان پارت پنجم"
دیدگاه ها (۰)

"یادگاری از تاریکی" "پارت ششم"حالا دیگر به مقصد رسیدیم. کافه...

"یادگاری از تاریکی""پارت هفتم"ناگهان صدای اشنایی توجه مرا جل...

"یادگاری از تاریکی""پارت چهارم"یه دوستی داشتم که می‌گفت: گری...

دوماانیمه شیطان کشهیچـ چیز تویـ دنیـــــ🌎ــــــا تا ابـد یکـ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط