می دانی چیست

می دانی چیست
گاهی دلم میخواهد "یک نفر"
از راه برسد که خسته باشد!
یک نفری که خوشی هایش را کرده،
شکست‌هایش را تمام و کمال خورده،
و هزاران بار زمین خورده باشد!
که طعمِ انواع عشق هایِ رنگی
و‌ پوشالی را چشیده و گوش‌هایش
از دوست‌ داشتن های جعلی پُر شده باشد.
یک نفر که راه های زیادی را
پیاده طِی کرده،
خطاهای زیادی را متحمّل شده
و تجربه های زیادی
رویِ دوش‌هایش تلمبار شده...
و آنقدر پُخته و آب دیده شده
که فرقِ بین عشق و هوس را
به خوبیِ هر چه تمام تر میداند،
و در پیِ یک عشقِ واقعی
همه‌یِ شهر را میگردد؛
کسی که گویا چشم‌هایش
با همه‌ی مردمِ شهر فرق میکند؛
ناگهان بیاید و در اوجِ نا امیدی
مرا از دور ترها ببیند،
با دیدنم صاعقه‌ای به قلب
و روحِ زخمی‌اش بخورد
و حسِ خوبِ زندگی
در رگ هایش جاری شود!
مردانه عاشق شود و مردانه تر بماند،
پایِ این دوست داشتنی
که تمامَش را زیر و رو کرده است.
یک نفر که از شدتِ خستگی،
با من به پایانِ قصه یِ خوب
و شیرینی بیندیشد...
طوری که اگر روزی
خود‌م را گُم کردم بداند
باید کجا پیدایم کند...
آنطور که ‌تا ابد،
تا همیشه...
من نقطه‌ی پایانیِ
زندگی اش شوم...
دیدگاه ها (۱)

فکر میکنم به سی سال بعد...همان سن و سالی که پوست صورتم دیگر ...

کم دارم حضور "تو" را کنار عطر دو چای دارچینو شب نشینی دو نفر...

تـــــــــــــــــــــــــــوآن شعرِ پنــــــــــــهانیکـه ت...

این آخرین بار است که آبادی تمام شهر ها را درون چشم هایت میبی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط