حقیقت پنهان

حقیقت پنهان🌱
part 23
دیانا: منم شک کردم به کاراشون، چون اصلا کسی به خاله زنگ نزد......
یکم ترسیدم رفتم به پانیذ گفتم*
(☆نویسنده:دیگه میدونید چی گفته حال ندرم بنویسمم☆)
پانیذ: بیا بریم از مهشاد بپرسیم
☆نویسنده: بچه ها نیکا وقتی فهمید که مامانش خونه نیست واسه همین رفت تو اشپزخونه تا ببین چیزی هست واسه ی ناهار درست کنه. واسه ی همین این سه تا میتونستن با خیال راحت حرف بزنن☆
پانیذ:*با دیانا رفتیم زانو زدیم جلو مبلی که مهشاد روش نشسته بود.
پانیذ: مهشاد جونم تو دیدی خاله با تلفن حرف بزنه؟؟؟ که اونم خواهرش یعنی خاله ی نیکا باشه؟!(اروم)
مهشاد: ها؟ نه ندیدم که با تلفن حرف بزنه
دیانا: دیدی گفتم یه کاسه ای زیر نیم کاسست
پانیذ: یه دقه وایسا ببینم.... مطمعنی؟
مهشاد: اره بابا درسته که من یکم خل مغز میزنم(☆وای نگووو اینجوری به خدت☆) ولی دیگه میفهمم که کی به کی زنگ زده کی زنگ نزده




اینم پارت
بالاخره سرما خورده گیم خوب شد
فقط تک و توک سرفه میکنم...
و اگه هم شد دوباره فردا واستون یه پارت دیگه ام میدم💙🦋
دیدگاه ها (۵)

یوتوب ارسلاناین مال یه سال پیشه که هنوز یوتوبمو راه ننداخته ...

حقیقت پنهان🌱part 24دیانا:*دیدم صدای پای نیکا داره از اشپز خو...

حقیقت پنهان🌱part 22مهشاد:*باهم نگاهی به دیانا کردیم و شونه ه...

حقیقت پنهان🌱part 21پانیذ: الانم اشکاتو پاک کن بریم بیرون. ن...

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط