الماس من
الماس من )
پارت ۸
اومد تو توی دستش یه کیف کوچیک بود. - وسايلته جمع ک باید جابه جا شمنگه داشته بود. نفسش رو ناگهان صدای ترکیدن چیزی از طبقه ی پایین اومد. و بعد... سكوت مطلق. دستش روی دستهی در بود. گوشش روی هیچ صدایی نمی.اومد نه جونگ-کوک نه محافظ نه حرکت. و ناگهان... گوشی لیلی ویبره رفت. شماره ی ناشناس. دلش ریخ جواب داد. صدا... آروم... سرد... ناشناس. - سلام ليلى. فکر میکردی فقط جونکوک بلده چطور پیدات کنه؟ نفسش بند اومد. منو تنها بذار... تو کی هستی؟ مکثی طولانی... و من کسی ام که جونگکوک سالها ازش فرار کرده. حالا وقتشه با حقیقت روبه رو شی. در رو باز کن. قفل در شروع کرد به لرزیدن...
سکوت اتاق شکسته شده بود صدای قفل در که به زور میلرزید، مثل تپشهای قلبش می پیچید توی گوشش صدای اون مرد - همون صدای پشت تلفن - هنوز توی ذهنش چرخ میخورد من کسی ام که جونگکوک ازش فرار کرده حالا نوبت توئه دستش روی قفل بود نه برای باز کردن برای نگه داشتنش. اما لرزش بدنش نمیذاشت محکم بمونه فقط چند ثانیه ،بعد در با فشار شکسته شد. نور قرمز چشم زن چراغ اضطراری سایهی مردی رو پشت دودها نشون داد. بلند آرام قدم و با صدایی آروم که خشمش توی سکوت پنهان شده بود. - سلام، ليلى. دوید بلک وود. توی تاریکی مثل روح حرکت کرد قبل از اینکه لیلی حتی جیغ بزنه، با یه حرکت، دستش رو گرفت یه سوزن کوچک توی گردنش زد... و همه چیز محو شد همه چی فقط ده ثانیه طول کشیده بود. ده ثانیه تأخیر، ده ثانيه لعنتى. وقتی رسید در اتاق شکسته بود محافظ کنار در بیهوش افتاده ܢܘܢ، ܘ ܪ ܠܝܠ فقط رد به حفت کفش خيس مونده بود
وقتی رسید در اتاق شکسته بود محافظ کنار در بیهوش افتاده بود، و از لیلی... فقط ردِ یه جفت کفش خیس مونده بود روی سرامیک. دستهاش مشت شد. نفسش بالا نمی اومد. چشمهاش به نقطه ای ثابت دوخته شده بود. ،دیوید، باز هم جلو زده بود. سریع به رادیوی دستی اش گفت: - ماشین رو روشن کنید مسیرهای خروج اضطراری رو ببندید. دوربین حرارتی فعال شه. اون لیلی رو برده. تا طلوع پیداش میکنم پرید داخل بلک کار مشکی رنگ خودش موتور غرید. شب، صدای رفتنش رو بلعید. اما توی ذهنش فقط به صدا می چرخید من بهت گفتم با هیچکس نزدیک نشو چون من همیشه میبرم... و تو فقط نگاه میگرد
رانندگی میکرد بیصدا. ليلى توى صندلی عقب، هنوز بیهوش. دوربین کوچکی رو روشن کرد. جونگکوک رو توی ماشین دید. با صورت خشک، دنده رو عوض کرد. لبخند زد. فکر کردی میتونی از من جلو بزنی، جئون؟ تو هیچوقت بازی رو بلد نبودی فقط خوب نقش بازی
فکر کردی میتونی از من جلو بزنی، جئون؟ تو هیچوقت بازی رو بلد نبودی فقط خوب نقش بازی سرش رو به عقب برگردوند لیلی تکون خورد.
پارت ۸
اومد تو توی دستش یه کیف کوچیک بود. - وسايلته جمع ک باید جابه جا شمنگه داشته بود. نفسش رو ناگهان صدای ترکیدن چیزی از طبقه ی پایین اومد. و بعد... سكوت مطلق. دستش روی دستهی در بود. گوشش روی هیچ صدایی نمی.اومد نه جونگ-کوک نه محافظ نه حرکت. و ناگهان... گوشی لیلی ویبره رفت. شماره ی ناشناس. دلش ریخ جواب داد. صدا... آروم... سرد... ناشناس. - سلام ليلى. فکر میکردی فقط جونکوک بلده چطور پیدات کنه؟ نفسش بند اومد. منو تنها بذار... تو کی هستی؟ مکثی طولانی... و من کسی ام که جونگکوک سالها ازش فرار کرده. حالا وقتشه با حقیقت روبه رو شی. در رو باز کن. قفل در شروع کرد به لرزیدن...
سکوت اتاق شکسته شده بود صدای قفل در که به زور میلرزید، مثل تپشهای قلبش می پیچید توی گوشش صدای اون مرد - همون صدای پشت تلفن - هنوز توی ذهنش چرخ میخورد من کسی ام که جونگکوک ازش فرار کرده حالا نوبت توئه دستش روی قفل بود نه برای باز کردن برای نگه داشتنش. اما لرزش بدنش نمیذاشت محکم بمونه فقط چند ثانیه ،بعد در با فشار شکسته شد. نور قرمز چشم زن چراغ اضطراری سایهی مردی رو پشت دودها نشون داد. بلند آرام قدم و با صدایی آروم که خشمش توی سکوت پنهان شده بود. - سلام، ليلى. دوید بلک وود. توی تاریکی مثل روح حرکت کرد قبل از اینکه لیلی حتی جیغ بزنه، با یه حرکت، دستش رو گرفت یه سوزن کوچک توی گردنش زد... و همه چیز محو شد همه چی فقط ده ثانیه طول کشیده بود. ده ثانیه تأخیر، ده ثانيه لعنتى. وقتی رسید در اتاق شکسته بود محافظ کنار در بیهوش افتاده ܢܘܢ، ܘ ܪ ܠܝܠ فقط رد به حفت کفش خيس مونده بود
وقتی رسید در اتاق شکسته بود محافظ کنار در بیهوش افتاده بود، و از لیلی... فقط ردِ یه جفت کفش خیس مونده بود روی سرامیک. دستهاش مشت شد. نفسش بالا نمی اومد. چشمهاش به نقطه ای ثابت دوخته شده بود. ،دیوید، باز هم جلو زده بود. سریع به رادیوی دستی اش گفت: - ماشین رو روشن کنید مسیرهای خروج اضطراری رو ببندید. دوربین حرارتی فعال شه. اون لیلی رو برده. تا طلوع پیداش میکنم پرید داخل بلک کار مشکی رنگ خودش موتور غرید. شب، صدای رفتنش رو بلعید. اما توی ذهنش فقط به صدا می چرخید من بهت گفتم با هیچکس نزدیک نشو چون من همیشه میبرم... و تو فقط نگاه میگرد
رانندگی میکرد بیصدا. ليلى توى صندلی عقب، هنوز بیهوش. دوربین کوچکی رو روشن کرد. جونگکوک رو توی ماشین دید. با صورت خشک، دنده رو عوض کرد. لبخند زد. فکر کردی میتونی از من جلو بزنی، جئون؟ تو هیچوقت بازی رو بلد نبودی فقط خوب نقش بازی
فکر کردی میتونی از من جلو بزنی، جئون؟ تو هیچوقت بازی رو بلد نبودی فقط خوب نقش بازی سرش رو به عقب برگردوند لیلی تکون خورد.
- ۵.۹k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط