رفت و بعد از رفتنش آن شب چه بارانی گرفت

رفت و بعد از رفتنش آن شب چه بارانی گرفت
بوته ی یاس کنار نرده ها جانی گرفت

خواستم باران که بند آمد بدنبالش روم
باد و باران بس نبود انگار، طوفانی گرفت

لحظه ای با شمعدانی ها مدارا کرد و رفت
از من بی دین و ایمان، دین و ایمانی گرفت

رفتنش درد بزرگی بود و پشتم را شکست
از دو چشم عاشقم اشک فراوانی گرفت

خسته و تنها رهایم کرد با رنج و عذاب
جان من را جان جانانم به آسانی گرفت

عاقبت هرگز نفهمیدم گناه من چه بود
از من نفرین شده امّا چه تاوانی گرفت
دیدگاه ها (۲)

حکایتم شده حکایت جناقهمه سر شکستنم شرط بستن

مرد اگر بودمنبودنت را غروب های زمستاندر قهوه خانه ی دوریسیگا...

من که ترک عشق کردم پس چرا دیوانه ام این چنین هرگز نبودم گویی...

جادهخودت را می بردباران رد پایت راباد عطرت رازمان یادت را......

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط