part
𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 ::
part¹⁸"
دور تا دورش مه بود..
جوری که نمیدونست قدم هاشو کجا بر میداره..
انگاری وسط اسمون توی ابر ها...
به دستش خیره شد..
نه دردی و نه زخمی..حتما خوابه..
لی:نه خواب نیست..
با ترس برگشت سمته صدا..
یه کتابخونه کوچیک قهوه ای پره چراغ توی ابر ها بود..
قدم هاش رو تند کرد سمتش..
ا.ت:ببخشید؟؟
لی:اینجا..
خانم لی؟
بازم؟ولی چرا اینجا؟
ا.ت:من اینجا چیکار میکنم؟
نفس عمیقی کشید..نزدیکه دخترک شد..
لی:بشین..
با لبخنده گوشادی به ا.ت خیره شد..
ا.ت:باشه..!
کتابی از روی میز ور داشت و همینجوری صفحه ای باز کرد..
لی:میتونم ذهنتو بخونم..
به خانوم لی خیره شد..
لی:مطمئن باش..اتفاق های زیادی داخل داستان میوفته..
ولی بدون..اتفاقی که منتظر بودی میوفته..اوردمت که اینو بهت بگم..
به خانم لی نگاه کرد.
فهمیده بود و لازم به پرسیدن نبود..تا الان داخل یه داستان بود..
البته بعداز اون شب..بار_
ساکت و اروم سرش رو انداخت پایین..
ا.ت:ولی..نباید منو می اوردید داخل داستان..!
لی:میدونم..
جوابش کاملا برعکس تصورش بود..
لی:ولی..بهترین انتخابی..!
لبخندی زد..
ا.ت:پس منو برگردونید..
لی:میخوای برگذدی به زندگی؟دوب..
ا.ت:نه..به داستان.
لی خنده ای کرد..همدیگرو نمیفهمیدن..
فکر میکرد دخترک قرار نیست دیگه وارد داستان بشه..!
لی:دوباره میبینیم همدیگرو..
فکرشم نمیکرد انقدر زود مکالمشون تموم بشه..
.
.
.
تپ تپ تپ..
قطره های بارون محکم به پنجره توی اتاق برخورد میکرد..هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود..
از روی تخت بلند شد..
دستش باند پیچی شده بود و دردش اذیتش میکرد..
دستش رو کشید روی موهاش..
باید الان چیکار میکرد؟
شاید احمق بود که قبول کرد..ولی راضی بود...
.
.
ویو جونگکوک"
با عصبانیت لب هاش رو زیر دندون گرفت..
جیمین:قرار داد اصلحه ها..۳میلیارد دلار بود..
خنده ی کثیفه بلندی کرد...
سویون:اگه ناراضی هستید..مشتری زیاده..بفرمایید بیرون..
خوب میدونست..میتونه جونگکوک بکشتش..و ازش میترسید..
ولی بلاخره منبعش سویون بود..
جیمین دستش رو روی صورتش کشید..لعنتی..
از روی صندلی بلند شد..
جونگکوک:قبوله..
با تعجب به جونگکوک خیره شد و لبخندی زد..
سویون:خوب خوب..امشب میان..
جیمین به سمتش رفتو از گوشه ی کتش گرفتو به سمته خودش کشوند..
جیمین:چی واسه ی خودت ور ور میکنی؟۱۰میلیارد دلار؟میدونی چقدر پوله؟
خنثی به جیمین نگاه کرد..
رو به سویون کرد..
جونگکوک:رسیدن بهم خبر بده..
به سمته دره کارخونه رفت..
سیگار رو روی لب هاش خشکش قرار داد..
هوا بدجوری سرد بود و بارون..
کامی ازش گرفت..
با یاد اوریش دوباره پژمرده شد..مطمئنا قراره ازش متنفر بشه..
کام دوم رو گرفت که تلفنش زنگ خورد..
_عمارت.
جونگکوک:بگو..
زن:قر..قربان..خا.خانم.حالشون خوب نیست..
بدون حرفی تلفن رو قطع کرد..سوار ماشین شد..
نباید تنهاش میگذاشت..
هیچی توی فکرش نبود.
از ماشین پیاده شد..لعنتی..
با قدم های سریع به سمته اتاقش رفت..
جونگکوک:کجاست؟
ندیمه:ق..ربان.
وایسادو با سردی به ندیمه خیره شد..
جونگکوک:چیشده؟
ندیمه:دکتر اومدن..فقط عصبانی شده بودن..الان خوبن.!
به سمته اتاقش رفت....غرق در خواب بود..
به دستش که باندپیچی شده بود خیره شد..
یعنی بخاطر اینکه از اینجا بره؟
دست های گرمش رو لای دست های بزرگش قرار داد..
جونگکوک:برای خودت میکنم اینجارو..
به صورتش خیره شد..
میتونست بمیره برای زیباییش..!
پتو رو کشید روش..و از اتاق خارج شد..
قدم ور داشت سمته اتاقش..
جونگکوک:امروز زودتر برید.
فردا هم نیایید.
وارد اتاقش شد..کتش رو پرت کرد روی زمین و روی تختش دراز کشید..
دیوونه بود..
ویو ا.ت"
گرسنش بود..دستش رو مشت کرد و تا خواست بکوبه به دستگیره در خیره شد..
شاید بازم قفله؟
کشیدتش پایین که در با صدای خژی باز شد..
قفل نبود؟
سریع از اتاق خارج شد..از پله ها رفت پایین..هر چقدر میرفت تمون نمیشد..
دره خروجی کجاست..!
قدمی ور داشت که..
جونگکوک:کجا؟
روی کاناپه جلوی تلویزیون نسسته بود..دست به سینه با اخم به تلویزیون خیره بود..
لعنتی..
بلاخره خودش جواب رو میدونست..
ا.ت:میخواستم برم بیرون...
جونگکوک:بیرون؟
ا.ت:نمیخواستم فرارکنم که..
سرش رو برگشتوند سمتش..وای که وقتی چشم تو چشم شد باهاش تنش لرزید..
جونگکوک:بخوای هم نمیتونی یه قدم از عمارت دور بشی..
دستش رو مشت کرد..دختری نبود که ساکت بمونه..
ولی..
صداش بغض دار شد..سرش رو انداخت پایین..
ا.ت:تهیونگکجاست؟
قطره اشکی از چشم هاش چکید..برای اینکه نفهمه سرش رو پایین تر بود..
به سمتش قدم ور داشت و جلوی دخترک وایساد..
اونقدر کوتاه بود که باید خم میشد..
جونگکوک:یه سفر..
انگار داشت بچه ای رو گول میزد که مامانت رفته سریع میاد..
part¹⁸"
دور تا دورش مه بود..
جوری که نمیدونست قدم هاشو کجا بر میداره..
انگاری وسط اسمون توی ابر ها...
به دستش خیره شد..
نه دردی و نه زخمی..حتما خوابه..
لی:نه خواب نیست..
با ترس برگشت سمته صدا..
یه کتابخونه کوچیک قهوه ای پره چراغ توی ابر ها بود..
قدم هاش رو تند کرد سمتش..
ا.ت:ببخشید؟؟
لی:اینجا..
خانم لی؟
بازم؟ولی چرا اینجا؟
ا.ت:من اینجا چیکار میکنم؟
نفس عمیقی کشید..نزدیکه دخترک شد..
لی:بشین..
با لبخنده گوشادی به ا.ت خیره شد..
ا.ت:باشه..!
کتابی از روی میز ور داشت و همینجوری صفحه ای باز کرد..
لی:میتونم ذهنتو بخونم..
به خانوم لی خیره شد..
لی:مطمئن باش..اتفاق های زیادی داخل داستان میوفته..
ولی بدون..اتفاقی که منتظر بودی میوفته..اوردمت که اینو بهت بگم..
به خانم لی نگاه کرد.
فهمیده بود و لازم به پرسیدن نبود..تا الان داخل یه داستان بود..
البته بعداز اون شب..بار_
ساکت و اروم سرش رو انداخت پایین..
ا.ت:ولی..نباید منو می اوردید داخل داستان..!
لی:میدونم..
جوابش کاملا برعکس تصورش بود..
لی:ولی..بهترین انتخابی..!
لبخندی زد..
ا.ت:پس منو برگردونید..
لی:میخوای برگذدی به زندگی؟دوب..
ا.ت:نه..به داستان.
لی خنده ای کرد..همدیگرو نمیفهمیدن..
فکر میکرد دخترک قرار نیست دیگه وارد داستان بشه..!
لی:دوباره میبینیم همدیگرو..
فکرشم نمیکرد انقدر زود مکالمشون تموم بشه..
.
.
.
تپ تپ تپ..
قطره های بارون محکم به پنجره توی اتاق برخورد میکرد..هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود..
از روی تخت بلند شد..
دستش باند پیچی شده بود و دردش اذیتش میکرد..
دستش رو کشید روی موهاش..
باید الان چیکار میکرد؟
شاید احمق بود که قبول کرد..ولی راضی بود...
.
.
ویو جونگکوک"
با عصبانیت لب هاش رو زیر دندون گرفت..
جیمین:قرار داد اصلحه ها..۳میلیارد دلار بود..
خنده ی کثیفه بلندی کرد...
سویون:اگه ناراضی هستید..مشتری زیاده..بفرمایید بیرون..
خوب میدونست..میتونه جونگکوک بکشتش..و ازش میترسید..
ولی بلاخره منبعش سویون بود..
جیمین دستش رو روی صورتش کشید..لعنتی..
از روی صندلی بلند شد..
جونگکوک:قبوله..
با تعجب به جونگکوک خیره شد و لبخندی زد..
سویون:خوب خوب..امشب میان..
جیمین به سمتش رفتو از گوشه ی کتش گرفتو به سمته خودش کشوند..
جیمین:چی واسه ی خودت ور ور میکنی؟۱۰میلیارد دلار؟میدونی چقدر پوله؟
خنثی به جیمین نگاه کرد..
رو به سویون کرد..
جونگکوک:رسیدن بهم خبر بده..
به سمته دره کارخونه رفت..
سیگار رو روی لب هاش خشکش قرار داد..
هوا بدجوری سرد بود و بارون..
کامی ازش گرفت..
با یاد اوریش دوباره پژمرده شد..مطمئنا قراره ازش متنفر بشه..
کام دوم رو گرفت که تلفنش زنگ خورد..
_عمارت.
جونگکوک:بگو..
زن:قر..قربان..خا.خانم.حالشون خوب نیست..
بدون حرفی تلفن رو قطع کرد..سوار ماشین شد..
نباید تنهاش میگذاشت..
هیچی توی فکرش نبود.
از ماشین پیاده شد..لعنتی..
با قدم های سریع به سمته اتاقش رفت..
جونگکوک:کجاست؟
ندیمه:ق..ربان.
وایسادو با سردی به ندیمه خیره شد..
جونگکوک:چیشده؟
ندیمه:دکتر اومدن..فقط عصبانی شده بودن..الان خوبن.!
به سمته اتاقش رفت....غرق در خواب بود..
به دستش که باندپیچی شده بود خیره شد..
یعنی بخاطر اینکه از اینجا بره؟
دست های گرمش رو لای دست های بزرگش قرار داد..
جونگکوک:برای خودت میکنم اینجارو..
به صورتش خیره شد..
میتونست بمیره برای زیباییش..!
پتو رو کشید روش..و از اتاق خارج شد..
قدم ور داشت سمته اتاقش..
جونگکوک:امروز زودتر برید.
فردا هم نیایید.
وارد اتاقش شد..کتش رو پرت کرد روی زمین و روی تختش دراز کشید..
دیوونه بود..
ویو ا.ت"
گرسنش بود..دستش رو مشت کرد و تا خواست بکوبه به دستگیره در خیره شد..
شاید بازم قفله؟
کشیدتش پایین که در با صدای خژی باز شد..
قفل نبود؟
سریع از اتاق خارج شد..از پله ها رفت پایین..هر چقدر میرفت تمون نمیشد..
دره خروجی کجاست..!
قدمی ور داشت که..
جونگکوک:کجا؟
روی کاناپه جلوی تلویزیون نسسته بود..دست به سینه با اخم به تلویزیون خیره بود..
لعنتی..
بلاخره خودش جواب رو میدونست..
ا.ت:میخواستم برم بیرون...
جونگکوک:بیرون؟
ا.ت:نمیخواستم فرارکنم که..
سرش رو برگشتوند سمتش..وای که وقتی چشم تو چشم شد باهاش تنش لرزید..
جونگکوک:بخوای هم نمیتونی یه قدم از عمارت دور بشی..
دستش رو مشت کرد..دختری نبود که ساکت بمونه..
ولی..
صداش بغض دار شد..سرش رو انداخت پایین..
ا.ت:تهیونگکجاست؟
قطره اشکی از چشم هاش چکید..برای اینکه نفهمه سرش رو پایین تر بود..
به سمتش قدم ور داشت و جلوی دخترک وایساد..
اونقدر کوتاه بود که باید خم میشد..
جونگکوک:یه سفر..
انگار داشت بچه ای رو گول میزد که مامانت رفته سریع میاد..
- ۱۸۰
- ۰۹ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط